صدای جيغش بلند شد. سراسيمه و بیهدف دستهايش را در هوا تكان میداد و جلوی چشمِ ما، آدمهایی كه جز نگاهكردن كار ديگری نمیكرديم میدويد. ما به تماشا ايستاده بوديم و فقط میخواستيم بدانيم چه شده. داستان از اين قرار بود: در خيابان ژاندارمری، جایی كه سرباز و پليس به وفور يافت میشود گوشیِ زنی را زده بودند و الفرار.
اول با خودم گفتم طرف نمیترسيده كه اينجا سربازی، پليسی، كسی دنبالش راه بيفتد و گيرش بندازد؟ ولی بعد به اين فكر خودم خنديدم. ترس؟ ترس برای كسی كه حتی نمیداند امروزش به شب میرسد یا نه معنایی دارد؟
آدمی وسواسی و مبادی آداب را تصور كن كه چندين هفته در خرابهای كه در آن هيچ غذایی يافت نمیشود گير افتاده، اگر موشی از كنار يک ديوار راهش را گم كند و به او بربخورد، اين آدمِ كلاس بالا، دستِ رد به سينهی موش میزند و اَخوپيفكنان میگويد ترجيح میدهم بميرم؟《عشق، رويا، فرهنگ؛ وقتی كه پول نداشته باشی تمام اينها مساوی است با كشک.》 بعضیها به این جمله معتقدند و من هم مدتی است با خودم فکر میکنم که شاید درست میگویند...
اين افكار آزاردهنده در سرم وول میخوردند و همچنان زنی در حال دويدن برای چيزی بود كه ديگر از دست رفته. حتی اگر شكايتی هم بنويسد و بخواهد پِیَاش را بگيرد، احتمالا چيزی نصيبش نمیشود.
میتوانم شرط ببندم آن دزد هم كه اين حركت بیرحمانه را مرتكب شده يک نيمچه وجدانی دارد اما حقيقت اين است كه وجدان برايش آب و نان نمیشود. البته شايد خودش هم با همين حرفها همه چيز را توجيه كند اما مگر تمام ما همينطور نيستيم؟ مگر در طول روز، كمفروش و دربوداغانفروش و دروغگو و كلاش كم میبينيم؟ مگر هر روز مغزمان از اين وضع نابسامان مملكت سوت نمیكشد؟ عدهای مثل خود من تماشاگريم، عدهای از وسطِ گل و لجن میخواهيم ماهیهایی گرانتر و فربهتر بگيريم. گروهی ديگر هم آنقدر مشكلات بر سرشان ريخته كه اين وسط هی آب میروند، هم خودشان، هم جيبشان و هم صبرشان...
در تمام راه، اين فكرها مغزم را ذوب كردند ولی بعد از اينكه به خانه رسيدم، لبخندی به قولِ قيصر لاغر تحويل خودم دادم و نشستم تا از اميد بنويسم.