گفت میداند كه تمام ما مجبوريم در اين دنيا، لابلای تكهپارههای انسانيت، سياستمدارهایی قابل باشيم، اما همچنان از آدمهای با سياست خوشش نمیآيد. نفرت دارد از اينكه هر لحظه ممكن است سرش شيره بمالند. گفت در ايران همه غرق سياست شدهاند اما چون زياد هم از آن سر درنمیآوردند، فقط تكرار میكنند و سوارِ موجهای مختلفی میشوند كه به گوشِ همهمان خورده. گفت باز هم ماندهايم در يک دوراهی خستهكنندهی ديگر: سياستمدار باشيم يا صادق؟
من در چشمهايش زل زدم و گفتم: «سياستمدار يا صادق بودن چندان مهم نيست اگر احمق باشی. حرفم را باور كن. هيچ چيز مثل يک آدم احمق نمیتواند تو را پير كند. نه گرانش قدرتمند زمين كه به مرور، پوستت را مثل موادِ مذابی روی دامنهی كوه به پايين میكشد، نه ريشهی موهايت كه ديگر حوصلهی ساختنِ رنگ ندارند، نه فرزندانی كه در كودكی ونگ میزنند و در بزرگسالی فرياد و نه فقری كه به قولِ فاطمه بن محمود، هی سيخونکت میزند و نمیگذارد از زندگی لذت ببری.
باور كن هيچ كدام نمیتوانند آنقدری كه يک آدم احمق توانش را دارد پيرت كنند. ساعتها هم كه با يک ابله حرف بزنی فايدهای ندارد. هر چقدر هم بخواهی عواقب كار يا حرفی را نشانش بدهی او نمیخواهد بفهمد. فكر نمیكند و فقط بايد ايدهای حاضر و آماده و موجی پر از آدم كه تاييدش میکنند به او بدهی تا مثل يک طوطیِ كور، بدون ديدن مسير هر چه را كه به گوشش میخورد تكرار كند.
آدمِ احمق مغزش را گذاشته لای بقچهای پوسيده كه از عهد عتيق بَرَش داشته، رويش را هم با كلی حرف پوچ و ابلهانه پوشانده تا دست هيچ كس به آن نرسد اما مشكل اينجاست كه دیگر دست خودش هم از آن كوتاه شده است.»