ناخودآگاه داد زدم:
«اه لعنتی»
بندِ کفشم دوباره باز شده بود. با هر قدم در هوا تاب میخورد و طوری که بخشی از آن زیرِ پای دیگرم باشد روی زمین فرود میآمد. در حالی که زیر لب غر میزدم به گوشهای رفتم و آن را بستم.
بالاخره به مترو رسیدم و روی صندلی نشستم. نگاهم به مردی با ظاهری شلخته در سکوی روبرویی افتاد. بدِتان نیاید، دستش را به سمت بینیاش برد، گلولهای چندشناک از آن بیرون آورد به پایهی صندلیاش منتقل کرد. میخواستم سرم را برگردانم تا شاهد چنین صحنهای نباشم که دیدم خم شده تا بند کفشهایش را ببندد. چشمهایم را تنگ کردم و خوب خیره شدم، طوری بندهای کتانیاش را بست که بلد نبودم، آن را به خاطر سپردم و بعدا از نتیجهاش حسابی کیفور شدم.
طبقِ عادت هیشگیام که پیوند دادنِ هر بادی به شقیقه است، (آن را بهعنوان تمرینی برای نویسندگی و خلاقیت دست کم نگیرید) به دو مسئله فکر کردم؛
اولی قانونِ نسبتا جا افتادهای است با این عنوان: «فقط از آدمهای اتوکشیده میتوان چیزی یاد گرفت.»
شاید بگویید نخیر ادب از بیادبان و این داستانها تا ابدالدهر ادامه دارد، اما باید بگویم وقتی دقت کنی میبینی این نگاهِ خفتبار به غیرِاتوکشیدهها که حالا ما اسمشان را میگذاریم «چروکیدهها»، در وجودمان رخنه کرده. در مقابل، از آدمهایی که کتوشلوارهایی خوشدوخت به تن دارند و پولی به هم زدهاند، باید حسابی یاد گرفت. هی روی کاغذ بنویس و خودت را بهجای آن اتوکشیده تصور کن تا کائنات ببیند و دودستی تقدیمت کند.
از گردنِ کشیده و چشمهای خمارشان یاد بگیر که به دیگران بهعنوان موجوداتی ریز و کماهمیت که در حاشیهی دنیا وول میخورند نگاه کنی، از کیفهای مستطیل شکلی که مثل خودشان انعطافناپذیر است هم باید چیزی یاد بگیری که من هنوز کشفش نکردهام. درضمن یک صفتِ دهان پر کن هم پشتِ اسمت جا بده تا لایقِ این باشی که دیگران از تو چیزی یاد بگیرند.
اما من، از یک بیخانمانِ چروکیده سه درس مهم یاد گرفتم؛ اول اینکه چیزی به صندلی نچسبانم مخصوصا اگر لزج باشد، دوم اینکه چطور بندِ کفشم را ببندم که هِی وسط خیابان باز نشود و عفت کلامم را خدشهدار نکند و در آخر برایم یادآوری شد که از هر کسی میتوان چیزی یاد گرفت (به شرطِ رعایتِ موضوع دومی که به ذهنم رسید و خواهم گفت) پس باید حواسم را جمع کنم، شاید جایی، کودکی در حال نگاه کردن به من بود و بهجای ادب، بیادبی به خوردِ کلهاش رفت.
مسئلهی بعدی «بیتفاوتی به هر آنچه که فکر میکنم به من ربطی ندارد» است. ما اغلب از کنارِ همهچیز بهراحتی عبور میکنیم؛ از آدمها، محیط زندگیمان، خاک، ابر، هوا، باران، احساسی که کسی از تصمیم، گفتار یا رفتار ما پیدا خواهد کرد و به خودِ حقیقیمان که به این راحتیها ظاهر نمیشود... بیتوجهی شاید از خودخواهی میآید شاید از هم از شلوغی. هر چه که هست، درست مثل حساسیت بیش از حد دردسرساز است. اگر توجه نکنیم، هم یکدیگر را از دست میدهیم و هم آنچه که ممکن بود یاد بگیریم.