زیر چشمانش با اینکه جوان میخورد باشد تیره و چروکیده بود. تعجبم بیشتر از این بود که چرا وقتی حرف میزند صدا درون سینهاش نمیشکند؟ چرا چانهاش نمیلرزد؟! چرا اشکی از گوشه چشمش جاری نمیشود؟
جعبه ای کوچک داشت. هر از چند گاهی دستش را درون جعبه میبرد و به بینیاش میچسباند. استنشاقی بودند موادی که به درون بینیاش میدمید.
اما قبل از همه صدایش را شنیدم که داشت صحبت میکرد، من جلوی تلویزیون ننشسته بودم.
کارخانه بزرگ پدرش و آمریکا بودن خودش و دکتر فوق تخصص بودن برادرش -که از یک دانشگاه مطرح فارغ التحصیل شده بود- همه نشان دهنده ژن خوب خانوادگیشان بودند.
آمدم ونشستم جلوی تلویزیون. عکسهایشان را دیدم، برادرش قد بلند بود و هیکلی، لباس پزشکی پوشیده بود و احتمالاً عکس مال یک پارتی حسابی توی مطب آقای دکتر -برادرش- بوده.
تصویرها پی در پی میآمدند. انگار دختر داشت زندگی برادر نخبه -و البته اشرافی- برادرش را تعریف میکرد. چند تای بعدیش -یا شاید هم قبلی- عکسهای کودکیشان بودند.
و حالا دختر ناز پرورده و لای پرقو بزرگ شده، یک شبه هم پدرش را از دست میدهد هم مادرش، و چند وقت بعد برادری را که به قصد طبابت به وطنشان رفته را.
اینجا بود که فهمیدم آن پودر استنشاقی جلوی اشک و بغضش را میگرفت تا بتواند مصاحبه کند.
او حتی فرصت خاکسپاری خانوادهاش را هم پیدا نکرده بود. آنها، فلسطینی بودند.
به کجا تکیه میکرد؟ به کدام دیوار دخیل میبست؟ و کدام سنگ را در آغوش میسپرد؟! فراموش میکرد که شاید جایی میان چرخ ماشینها تکهای از لباس مادرش جا شده بود؟!
و آن دختر هر روز از کوچههای محلهای از آمریکا میگذرد که پروژکتورها خبر میرسانند: آری! قورباغههای سبز امسال بالاخره تخم گذاری کردند...