
هرسال وقتیکه آخرین روزهای زمستان را برای رسیدن بهار طی میکنیم، دوست دارم مروری بر وقایع سال قبل داشته باشم. در تمام رویدادها ردی از عواملی که اختیار و کنترل شان با من نبود، به چشم میخورد و این شباهت تمام وقایع سرگذشت یکساله رو به اتمام بود؛ اما نه! صبر کنید... این تنها شباهتشان نبود. باز در تمام آنچه گذشت، الگوی تکرارشوندهای که ناشی از باورها و عمل اختیاری من بود هم به چشم میخورد؛ و به شکل باورنکردنی میدیدم که قدرت این قسمت دوم خیلی بیشتر قسمت اول است.
به یاد جملهای از #نیکول_لپرا در کتاب تو خود عشقی باش که در جستن آنی افتادم که میگفت: «روبهرو شدن با این حقیقت که من ندانسته و ناخواسته مسبب طاقتفرساترین رنج درونم بودم، خیلی دردناک بود بااینحال بارقهی امیدی در دلم درخشید چون حالا که خودم منشأ دردم بودم خودم هم میتوانستم این چرخههای تکراری را از بین ببرم.» و همین مرا بر آن داشت که بازبینی در افکار غرق کنندهی سال گذشتهی خودم داشته باشم تا بتوانم با عمل در مسیر متفاوتی این افکار را بازسازی کنم.
1- باید کاملاً علم داشت تا بشود وارد حوزهی عمل شد!
این اولین و مهلکترین طرز فکر من بود. به همین دلیل هم حدود نود درصد از اهدافی که در ذهن خود داشتم، به علت نرسیدن به حد قوی از حوزهی دانستن، به مرحلهی عمل نرسیدند. باآنکه به لحاظ یادگیری مطالب در حوزههای زیادی ورود کرده بودم و مطالب اولیهای که برای شروع نیاز هستند را میدانستم.
با تکرار این شیوه و ناامیدی از رسیدن به حد اعلیای از دانستن که در ذهن خودم ساخته بودم، به تعداد قابلتوجهی از حوزههای مدنظر ورود نکردم. به همین خاطر دفتر برنامهریزی من سرشار است از برنامههای شکستخورده، حتی بدون شروع شدن!
سعی کرم این باور را با این تفکر جایگزین کم که: «ما حد اعلی دانستن نداریم و دانایی طیفی دارد که برای شروع، دانستن ابتدائیات کفایت میکند. حتی درصد خوبی از دانستن در حین عمل و حتی بعد از عمل اتفاق میافتد. پس نباید از شروع ناقص واهمه داشت.»
2- اگر نمیتوانم کاری را فوقالعاده انجام بدهم پس انجام اش نمیدهم. (تفکر کامل گرایانه ی صفر و صدی)
وقتیکه نمیتوانم نویسندهی حرفهای باشم، پس نمینویسم. وقتیکه امروز سر ساعتی که در نظر داشتم بیدار نشدم، پس کل روزم خراب شده است. وقتیکه سال گذشته به تعداد زیادی کار انجامشده برمیخورم پس یعنی پارسال هیچ کاری نکردم؛ و مثالهای زیادی از این تفکر سوزنده وجود دارد... همینالان که این متن را مینویسم نیز ترکشهای این تفکر خود را نمایان می کنن و فکر میکنم سال گذشته را ازدستدادهام. برای حرکت در مسیر حل این تفکر، واقعبینانه به آنچه ازدسترفته و آنچه به دست آوردهام نگاه میکنم. مثلاً لیست کارهای انجامشده را مینویسم و با دیدن این لیست نسبتاً قابلقبول، دید واقعیتری به برآیند سال پیش پیدا میکنم و قضاوت عادلانهتری.
تصمیم گرفتم در مواجهه با این تفکر حتماً روی دیگر ماجرا را ببینم. مثلاً حالا اگر یک صبح دیر بیدار شوم با خودم میگویم: دوساعت ام از دست رفت اما هنوز شانزده ساعت دیگر دارم یعنی حدود هشت برابر زمانی که از دست دادم.
3- اوضاع زندگی یا خوب است یا بد!
البته این تقریباً مشابه مورد قبل هست اما چون دید کلیتری دارد و در رضایت ما از زندگی تأثیرگذار است ترجیح دادم دربندی جدا بیاورم.
حالا فکر میکنم واقعیت این است که زندگی همیشه خاکستری است. هیچ غمی نیست که در ژرفایش امیدی نهفته نباشد و کمتر شادی است که آلوده به مقادیری غم نباشد؛ و این فرایند زندگی است. چیزی که مهم است شاید آن باشد که بیش تعمیمی نکنیم و در مواقع غم، غم را متعلق بهتمامی زندگانی ندانیم؛ و البته اینکه بدانیم هر چیزی ارزش غم خوردن ندارد.
حالا بعد از هر اتفاقی که درگذشته بهراحتی می تواست ناراحت ام کند، با خودم میگویم: «یادت باشه، تو آدم نشدی که برای این چیزا بمیری!»
4- کارها باید بهسادگی و در کوتاهمدت به نتیجه برسند!
توقع داشتم کارها ساده باشند و زود به نتیجه برسند. خیلی زود؛ و اگر زود به نتیجه نمیرسیدند، ادامهی آن کار مرا ناامید میکرد و این ناامیدی منجر میشد که کار را بهراحتی رها کنم.
تصمیم گرفتم مسئولانه با جدیت بیش از قبل نسبت به خودم سختگیری داشته باشم و بار اهدافی که به آنها نرسیدهام را سرسختانه به دوش بکشم؛ و این یعنی اگر هدفی محقق نشد قصور اصلی از من بوده و باید و باید که اصلاح اش کنم.
به قول آقای کثیری کارهای بزرگ از تلاشهای کوچک اما مداوم به دست میآیند. این تداوم خیلی مهم است. تداومی که زمان از آن آوردهای قابلتوجه و محسوس میسازد. پس تصمیم دارم تا رسیدن این عمل مداوم به سرحد نتیجه با سرسختی مقاومت کنم.
و در آخر:
ضعفی که در غالب نوشتهها و گفتههای امیدمندانه میدیدم این بود که انگار قصد در ساختن امیدی تصنعی و بهناچار داشتند و دلم میخواهد در پایان اگر این مطلب برایتان مفید بود یا نبود، اگر شمارا هم مانند من به تأمل در افکار سازنده و سوزندهتان واداشت یا نداشت، اگر امید اصلاح پذیری را در دل تان زنده کرد یا نکرد، درهرحال بگویم که مقصود من اصلاً این جنس امید نیست. این نوع امید خیلی حقیر است!
امید ساختگی نیست. چندان تلقین کردنی هم نیست. معنا امید را میسازد. ازقضا معنا هم ساختگی نیست. معنا باید از ژرفای دل، ما را راضی کند. آن دسته از معانی که بعد از رسیدن، خاصیت جذب و کشششان را از دست میدهند، ارزش این را ندارند که معنای اصیل زندگانی ما باشند. پس برای امید باید دنبال این معنای اصیل گشت و بعد با تمام وجود از این معنا و امید توأمان مراقبت کرد و افکار و عادات زیادی را در مسیرشان تنظیم!
نه نتیجهی خوب کنکور، نه ازدواج با فردی رؤیایی، نه شغل خوب، نه درامد خوب و نه... هیچیک از این آرزوها آن آرزوی اصیل نیست اگرچه شاید معبری باشد و کمککننده. هرکس باید آن هدف اصیل را پیدا کند...