Fateme_Afsharmanesh
Fateme_Afsharmanesh
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

درخت نیم سوخته

دوباره سبز خواهی شد...
دوباره سبز خواهی شد...

دوباره سبز خواهی شد...

میانه‌ی خوابگاه چمران ،کنار آب‌نمای بی‌روح سنگی، درختی زندگی می‌کند. درختی که از دید ناظری مثل من که عموماً سرش را بالا یا پایین نمی‌برد که چیزی فراتر از محدوده‌ی مقابل چشم اش را ببیند، کاملاً عادی به نظر می‌رسد. اما... امروز که بیشتر به آن دقت می‌کنم، انگار این درخت با بقیه فرق و چیزی کم دارد. انگار علیرغم اینکه مثل بیشتر درخت‌های چمران پابرجا، تنومند و کهن‌سال به نظر می‌رسد با بقیه‌ی همسایگان هم نوع اش تفاوت‌های اساسی دارد. سرم را بالا می‌آورم. رنگ شاخه‌های درخت با رنگ کلاغ‌هایی که روی شاخه نشسته اند یکی شده، انگار که شاخه‌ها سوخته‌اند. کسی چه می‌داند شاید روزی قبل از این روزهایی که ما پا به این خوابگاه یا اصلاً این دنیا بگذاریم، حادثه‌ای رخ‌داده باشد و این درخت، تا به امروز غم آن حادثه را بر شانه‌ی شاخه‌های به‌جای مانده‌اش حمل می‌کند.

شاید آن روزها شاخه‌هایش بیشتر از امروز دلخواه بودند. شاید دانشجویی در فصل بهار در خنکای زیر شاخه‌های پر برگ و بارش درس‌های شب امتحان اش را خوانده باشد. شاید دانشجوی دیگری خسته از کلاس‌های آن روز، چنددقیقه‌ای به تنه‌اش تکیه کرده باشد و مدتی از نور آفتاب به سایه‌ی تحت برگ‌هایش پناه برده باشد. شاید یک دانشجوی عکاسی، با عکسی که از برگ‌هایش در پاییز گرفته، توانسته باشد نمره‌های خوبی از واحد عکاسی طبیعت بگیرد. شاید معشوقی در خلوت و شاعرانگی حوالی درخت، رشته‌های آینده‌ی متصورش را برای عاشق بافته باشد. کمی برای خودم از اینکه آن آدم‌ها الآن کجا هستند و چه می‌کنند، خیال می‌بافم. دل ام ناگهان برای درخت می‌سوزد. احتمالاً بعد از آن حادثه خیلی تنها شده. احتمالاً دیگر کسی برای درس خواندن، نقش زدن خیال و عکس گرفتن به سراغ درختی که تنها تنه‌ای از آن باقی‌مانده نمی‌رود.

نمی‌دانم حادثه‌ای که رخ‌داده چه بوده. ولی می‌دانم برای درخت، سوختن دست‌هایش دردناک بوده و شاید دردناک‌تر از آن، این فکر که دیگر برای دوستداران اش - چه آدم هاو چه پرنده‌ها- آن مأمن زیبای باشکوه قدیمی نخواهد شد.اما حس دیگری هم در درخت وجود دارد که تحسین ام را برمی‌انگیزد. و آن اینکه علیرغم سوختن دست‌هایش و مهم‌تر از آن احتمالاً گوشه‌هایی از قلب چوبی اش، همچنان تنه‌اش محکم و مغرور ایستاده و ریشه‌هایش محکم‌تر از همیشه اتصال خود را به زمین نگاه داشته‌اند و نمی‌توانی از روبه‌رو هیچ اثری از این رنج و اندوه رفته ببینی.

به‌راستی راز این ماندن چیست؟ راز این خم به ابرو نیاوردن؟ شاید امید باشد. شاید این امید به رویش یک جوانه‌ی دیگر بعد از حادثه‌ی ناخواسته که بی‌تقصیر او را مجبور به تحمل رنج کرده، باشد که او را این‌گونه نگاه داشته است. امید به اینکه روزی بازخواهد آمد که باز حوالی‌اش پرهیاهو خواهد شد، طرفداران اش بسیار خواهند شد و او باز همدم تنهایی دانشجویی خواهد بود و دایه‌ی مهربان جوجه گنجشک‌های این حوالی.

با خودم می‌گویم: من و هم‌اتاقی‌هایم ازین به بعد شب‌ها زیر شاخه‌های درخت نیم‌سوخته چای خواهیم نوشید، درس خواهیم خواند و حرف خواهیم زد. تا روح او بودن ما را حس کند، امید را نگاه دارد و زودتر جوانه بزند.



درختامیدجوانهدانشگاه
🌱از هر کجا که هستید، یک قدم فراتر بیایید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید