همه چیز مانند سقوط در خواب!
تنها دستی که روح مرا نوازش می کند و تنها لب هایی که چشم هایم را بوسه می زند، کودکیست که درون من حبس شده... دلم می خواهد مادر دکمه پیراهنم را ببندد...برایم از آینده بگوید.. از شجاعت بگوید..برایم از غریبه ها بگوید.. اصرار کند مشق هایم را بنویسم..مرا تنبیه کند.. می خواهم گذشته را در چاله های مغزم محو کنم اما حضور خاطره ها، مرا در افکارم پرت می کند ... دلم برای نگاه پدر بزرگ بی قراری می کند..همیشه می دانستم چه می خواهد برایم بگوید؛ اما گوش می دادم.. زمانی که کودک بودم، زندگی برایم موسیقی خاصی داشت. هر چیز که می خواندم، می دیدم و یا می شنیدم رویایی بود..!
هر بار که تلفن خانه زنگ می خورد، بی میلی مادربزرگ برای پاسخ دادن به آن مرا به اندازه دیدن پوست گردو لای ناخن هایش آزار می داد..
زمانی که در حیاط شیر آب را رها می کردم تا باغچه سیراب شود به مورچه ها فکر می کردم؛ عذاب وجدان رهایم نمیکرد..
گاهی خود را در گوشه ای از خانه درون کمد پنهان می کردم تا دیگران متوجه غیاب من بشوند و به دنبال من، کل خانه را زیر و رو کنند..و هر بار که نقشه ی زیرکانه ام با شکست مواجه می شد، احساس می کردم برای هیچ کس بود و نبود من تفاوتی ندارد.. به خاطر دارم که برای بوییدنِ شکوفه های بهار گریه می کردم..برای عطر کاغذِ کاهی.. بی قرارِ طعمِ قورمه سبزی، سالاد شیرازی و آبگوشت خانم همسایه... مشتاق عکس گرفتن از پیچکِ سبز تَهِ چهارراهِ رضایی...
برایم امتحان کردن کفش های کلاس اول ابتدایی، رویایی بود..
اما به آیینه که نگاه می کنم؛
چشم هایم سرد و خاکستری است..
دیگر برایم تمام شد..
حال برای خاطره هایم اشک می ریزم؛
برای زمین بازی..برای فراموش کردنِ لمسِ زخم زانوهایم..
مرا به حال خودم بگذارید..
دور شوید خاطره های چِرکِ زیبا!