لمس احساساتمان در هر موقعیت، نوعی شیوه، یا شاید تنها شیوه است که هستی ؛ توان برقراری ارتباط با ما را دارد.
اما در مواجهه با هر احساس، آدمیان عملکردی متفاوت دارند : عده ای آنقدر از خویش دور افتادهاند که حس های خود را حس نمیکنند. اینها جاماندگان و دورافتادگان از خویشاند. عدهای دیگر، فقط احساسات خود را تجربه میکنند، فقط آن را لمس میکنند و بازهم به مسیری که از مدت ها قبل برای خود، تعیین کرده بودند، ادامه میدهند ، صرف نظر از اینکه در پس هر حس ، ندایی نهفته است : ندای حقیقت. گاه این ندا ما را تشویق به تغییر دادن زندگیمان میکند. گاه ما را برای دیدن واقعیت خویش فرامیخواند. "گاه قاضی خویش میشود و کیفرخواه قانون خویش" و گاه ، خبر از کون و مکانی را میدهد که "هستی" ما را بدانسو فراخوانده است.
انسان خردمند و هوشیار، انسانی که زندگی خود را دوست میدارد و در مواجهه با مرگی که هرلحظه پیش رویش است، زیستن را پس نمیزند ؛ احساساتش را درمییابد.
منظور از دریافتن : مشاهده دقیق حس و نحوه پدیدار شدناش بر قلمرو ذهن و بدن است.
پس از آن ، لحظه مقدس فرا میرسد: لحظه ای است که او، میپرسد: از خویش میپرسد : در پس این احساس، چه چیزی مرا به خویشتن فرامیخواند؟! این احساس، چه تقاضایی از من دارد؟ میخواهد که من خالق چه چیزی باشم؟ چه چیزی را بیافرینم و به عرصه وجود برسانم؟! چه حقیقتی را باید بفهمم که تاکنون از دیدن و پذیرفتن آن گریز میکردم : از بخشی از وجود خود ؟!
اگر حسی را ببینیم و آن را درنیابیم، تجربه و ادراکات ما از آن احساسات، هیچگونه ارزشمندی ای نخواهد داشت و اصطکاک ما با هستی، در آن لحظه شگفت انگیز، فاقد معنا خواهد شد. مادامی که ما خواست احساسات خویش را نبینیم و احوالات خود را در مسیری درست در جهت یگانه قطعیت موجود در جهان : "عمل کردن" هدایت نکنیم ، مادامی که ما احساساتمان را به نمودی واقعی و خاص، به عرصه وجود نرسانیم، به آن ها و انسان بودنمان مدیونیم...!