سپند جان رفیق در آتش حسرت سوخت
چو صدای کبک خرامان که درفراق آویخت
زسوز عود و نم دل گرفته حال و هوای شهر
که مگرترنم باران زند چنگ به حال شهر
در روشنی ضمیر خود زند آگه زبصر
مگرکه یوسف زپدر برده ارث به بصر
زخاک وطن هجرت برد کاروان معشوقه
که مجنون عشق داد آرمان پای معشوقه