به داد سلام من نمیرسی
ای تو نجوای پنهانی من
من افتاده ام به درد با درندگان درون
خون چه واپس نکشید
چون خوی تو درمان سرکشید
خان من پخته نان من
ز بذر خیالی که در من فشاند
غرور که لگد مال کند
ای تو منی که بالا رفته آیی
برق چو آسایش من زد به هدف
خار شدم زیر بت پنهانی خویش
برگ فروافتدزشاخه سار عبا
این همه و واهمه از روز
شب به کنار مرده افتاد
روح تو من