دوستان ببخشید اگه دیر دادم مشقا و عید و مسافرت و....
همشون ریختن سرم از یه صرف تم نمی دونستم چطوری ادامه بدم. خب الان تومدم با یه پارت تغریبا طولانی...
بریم سراغ داستان
(◠‿◕) (◠‿◕) \(^_^)/ \(^_^)/ (◠‿◕) (◠‿◕) \(^_^)/
با صدای ساعت کنار تختم به خودم آمدم به ساعت نگاه کردم. آآآآخــــــــیــــــــــش بلخره صبح شد. کش و قوسی به خودم آمدم. بلند شد ود گلوم را صاف کردم.
_ خاااااانننممممم پرستااااااااااااااار
با دادی که زدم کل بیمارستان رفت رو هوا.
پرستار_بله...... بله..... چیشده.....
نفس نفس میزد. پوزخندی زدم.
_خانم پرستار میگم قراره کی به یووووو ای برم؟
پرستار_اوه..... حتما شما قراره همین الان وسایلتون رو جمع کنید و به سمت یو ای حرکت کنید.
اینقدر با ذوووق و شووووق کلمه هارا میگفت که فکر کردم فکر میکنه با یه بچه ۳ ساله روبه روعه. باشه ای گفتم. پرستار کمکم کرد تا لباس بپوشم. وسایلم را مرتب کنم و داخل ساکی که نمی دونم مال کی بود بچینم. تازه گفت که قبلش میریم خرید تا چیزایی که نیاز دارم را بگیریم. اااااههه دلم برای مامان تنگ شده.(دوووستان مامان این مرده و این یه گربه داشته که اسمش رو گذاشته مامان ?) خلاااااصه بعد اینکه آماده شدم به سمت بازار حرکت کردیم.
(راااستی لباسی که تنشه لباس پارته)
*پرش زمانی*
داشتم به اسکیت برد ها نگاه میکردم. که یکی جلبم کرد.
(وسطی)
به لیستی که دستم بود نگاه کردم.
__________________________________
|
°کاغذ دیواری. |
° مانگا |
° لباس و کفش |
° رو تختی و بالشت |
°گوشیه جدید و شارژر و ارپاد |
°یکم خرت و پرت دخترونه. |
° پلس تیشن (هیچی نگیییین) |
__________________________________|
به خانم پرستار اشاره کردم. خانم پرستار هم سرش تکون داد منم وارد مغازه شدم و اسکیت برد را خریدم.
به کفش فروشی رفتیم و ۲ تا کفش خریدیم.
بعد رفتیم لباس فروشی و چند دست لباس خریدیم
خانم پرستار گفت که باید چند لباس خواب و...... بخرم. پس من بی حوصله را وادار کرد ۲٠ دست لباس دیگه هم عوض کنم.
دست آخر هم ۳ دست دیگه هم لباس خریدیم.
نمی دونم چرا پرستار اینقدر لباسای ست میخرید. تست آخر ساعت ۷:۳٠(دیگه خودتون حساب کنین ساعت چند بیاد بود)
به سمت یوای حرکت کردیم.
*پرش زمانی*
دم در یوای بود که خانم پرستار حرف زدن با گوشی را تموم کرد.
پرستار_خب آیزاوا_ساما الان میاد برا استقبالت. من دیگه میرم. بای بای
خانم پرستار با تکان دادن دست ازم دور شد. منم در جواب با حالت همیشگیم برایش دست تکان دادم. رویم را به سمت یوای دادم که ایزاوا رو دیدم. به طرق اومد و من رو به سمت خوابگاه ها حدایت کرد.
+ببین تارا الام همه کلاسن وقتی اتاقت رو چیدی بیا به ساختمون کلاس 1_A
_باشه باشه
ایزاوا کمکم کرد تا وسایل رو ببرم داخل خوابگاه. خوابگاه بزرگی بود. یکی از اتاق های خالی طرف دختر هارا انتخواب کردم و شروع کردم به چیدن.(بچه ها یه چیزی اینم دونکه مت درست یادم نمیاد که اتاقاشون چشکلی بود برا همین فقط یه اتاق میزارم شما حالا دیگه تون طوری تصورش کنین)
و الان باید بزم طرف خود یوای و.... کلاس 1_A
(✷‿✷) (✷‿✷) (✷‿✷) (✷‿✷) (✷‿✷)
اتمااام بازم ببخشید که دیر پارت دادم لایک یادتون نره
بااااااای