ویرگول
ورودثبت نام
سیروس
سیروسسیروس ؛دل بسته ی داستان، شعر و مقاله با نوشته هایی از دل، برای هم سویی با دیگران.
سیروس
سیروس
خواندن ۴ دقیقه·۲ روز پیش

از عاشقی تا نویسندگی

کنار میز کوچک تحریر نشسته بودم و وسایلی که برای نوشتن لازم داشتم، با دقتی مضحک اما صادقانه چیده بودم: چند برگ کاغذ سفید، مداد، پاک‌کن و دو خودکار. تنها چیزی که کم داشتم، ماشین تحریر قدیمی بود، زیرا من همچنان به این روش سنتی وفادارم.
نشسته بودم و در پی موضوعی می‌گشتم که بوی تازگی بدهد؛ موضوعی که بتواند مرا در مسیر نویسنده‌شدن قدمی جلوتر ببرد؛ بی‌هیچ راه گریزی. غرق همین افکار بودم که ناگهان مزه‌ی آشنای نوک مداد در دهانم پیچید. تازه فهمیدم ته مدادی را که در دست داشتم، جویده‌ام؛ این تصمیم جدی نویسنده‌شدن مرا پرت کرد به سال‌های دبیرستان.
آن سال‌ها، کلاس یازدهم تازه شروع شده بود و طبق معمول، گروه‌های دوستی یکی‌یکی شکل می‌گرفتند. هرچند من هم در یکی دو گروه با دوستان و آشنایان قدیم و جدید همگروه شده بودم، ولی با پایان کلاس عصر، بر خلاف بقیه که اغلب یکی دو ساعت را با هم در پارک، کافه یا خیابان طی می‌کردند، سریع خداحافظی می‌کردم و با عجله به خانه برمی‌گشتم؛ نه برای درس و تکلیف یا کار، بلکه برای تنها دلخوشی‌ام: کتاب‌های شعر. با حرص و ولع عجیب می‌خواندمشان و تا آخرین کلمه را نمی‌خواندم، آرام نمی‌گرفتم.
آن اواخر تازه با شعرهای عرفانی نیز آشنا شده بودم و سرگذشت عارفانی چون عطار و حلاج مرا بی‌تاب می‌کرد. وقتی در حکایت حلاج به «بانک اناالحق» می‌رسیدم، انگار روح از تنم جدا می‌شد. چون خودم را یک عارف شاعر حس کرده بودم، تصمیم گرفته بودم پس از گرفتن دیپلم، این مسیر را دنبال کنم.
یکی دو ماهی از سال گذشته بود که در زنگ ورزش، مانند چند نفر دیگر، به تماشای فوتبال بچه‌ها ایستاده بودم. ناگهان دیدم دوستان صمیمی‌ام گوشه‌ای جمع شده‌اند و یکی با شور و هیجان، نامه‌ای را برای بقیه می‌خواند. آن‌ها با دهانی نیمه‌باز و چشمانی مشتاق گوش می‌دادند. من هم نزدیک شدم و وانمود کردم می‌فهمم چه می‌گذرد؛ هرچند چیز زیادی دستگیرم نشد.
تا عصر صبر کردم و بعد از تعطیلی از دوستی پرسیدم ماجرا چیست. گفت نامه‌ی عاشقانه‌ای بوده میان یکی از بچه‌ها و دختر خانمی؛ هرچند این نوع رابطه معمول نبود و با عرف و جامعه‌ی سنتی مغایرت داشت.
ولی به‌هرحال در این رابطه‌ی جدید نیز که از نامه شروع می‌شد، اگر دوام پیدا می‌کرد، شاید بعدها به تماس تلفنی می‌رسید و در این راه هزاران سختی، از پیدا کردن باجه‌ی تلفن عمومی خلوت گرفته تا یافتن سکه‌ی دو ریالی، پیش رو بود.
دوستم توضیح داد که همیشه خیال می‌کرده من هم دنبال همین کارها می‌روم، چون بعد از مدرسه زود می‌رفتم، اما با حرف‌هایم تازه فهمیده بود: «بابا این یکی چه هالویی است!» و تصمیم گرفته بود مرا «آموزش» دهد و از من دون‌ژوانی تمام‌عیار بسازد. و من نیز که در هر کاری می‌خواستم سرآمد باشم، حتی خودم را هم‌سطح حافظ و سعدی می‌دیدم، عزمم را جزم کردم که در این وادی هم تلمذ کنم و به مرحله‌ی عشق حقیقی برسم و راه صد ساله را یک‌شبه طی نمایم؛ چون خوانده بودم عشق حقیقی از عشق مجاز شروع و به معبود حقیقی واصل می‌شود.
بهرروی، استاد که همان دوست ناباب من بود، یک هفته درس تئوری داد و بعد رسید به درس عملی: رفتن جلوی دبیرستان دخترانه.
دو هفته نگذشته بود که فهمیدم کار هر بز نیست خرمن کوفتن؛ پسرهایی که اهلش بودند، نه تنها خوش‌تیپ‌تر و خوش‌لباس‌تر، که پرروتر از من بودند. تازه من هم در ظاهر دخترهایی که می‌دیدم، چیزی مطابق سلیقه‌ی قدیمی‌ام نمی‌یافتم. بااین‌حال چون تصمیم گرفته بودم از هر راهی عشق حقیقی و الهی را تجربه کنم، دست از جست‌وجو برنداشتم.
پس از بررسی چند «پرونده»، بالاخره دخترخانمی را پسندیدم؛ آرام، سنگین، باوقار و مرتب؛ از خانه به مدرسه، از مدرسه به خانه. کوچک‌ترین رفتار نامتعارفی از او ندیده بودم. برای رفت‌وآمد در محله‌شان مجبور شدم دوستی همان نزدیکی پیدا کنم، چون آن زمان وارد شدن بی‌دلیل به محله‌ای دیگر خطر کتک‌خوردن داشت؛ جوانان آن روزگار بسیار متعصب‌تر بودند و ناموس محل را ناموس خودشان می‌دانستند.
بعد از روزها تمرین، روز موعود فرا رسید. بهترین لباسم را پوشیدم، تمام روز دل‌شوره داشتم و مدام جمله‌های معرفی و تحویل نامه را در ذهنم مرور می‌کردم. قرار شد دوستم دم کوچه کشیک دهد و خبر ورود دختر را برساند. من هم در کوچه و در جای مناسبی سنگر گرفته بودم.
تا اینکه دوستم اشاره کرد. دختر رسید. با تپشی که از سینه‌ام بیرون می‌زد، جلو رفتم و با قیافه‌ای عارفانه سلام دادم. لبخندی کوتاه و بی‌رنگ زد. دستم را با نامه دراز کردم. پرسید: «این چیست؟» و تا آمدم بگویم: «نامه…» خودم را در هوا دیدم؛ زیرا آنچنان سیلی‌محکمی بر گونه‌ام نشانیده بود که سرعتش با شتاب پرتاب سفینه از جو زمین برابری می‌کرد. سرم به دیوار کوچه خورد و بعد به درگاهی خانه‌ای. آخرین چیزی که یادم هست این بود که دو پا داشتم و دو پا هم قرض کردم و تا محله‌ی خودمان و دم در خانه دویدم.

وقتی به خانه رسیدم، تازه فهمیدم که بر اثر برخورد گونه‌ام به درگاهی، شکاف کوچکی روی گونه‌ام ایجاد شده که هنوز هم باقی مانده است. هرازگاهی در آینه رد آن خراش و یاد سیلی جانانه‌ی آن دخترخانم را می‌بینم؛ ضمن دعای خیر برای او، به سادگی و ناپختگی خودم هم می‌خندم — چرا که همان برخورد کافی بود تا عرفان و عشق الهی  و این نوع هیجانات را برای همیشه از سرم بیرون کند.
و امروز که در مسیر نویسندگی گام گذاشته‌ام، به نظرم داستان دوباره شروع شده است و این نیز نمونه‌ای کوچک از همان تجربه‌های گذشته است؛ شاید هم باید منتظر همان «چک بیداری» باشم تا مسیر حقیقی را روشن کند.
والسلام.

عشق حقیقی
۵
۰
سیروس
سیروس
سیروس ؛دل بسته ی داستان، شعر و مقاله با نوشته هایی از دل، برای هم سویی با دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید