ویرگول
ورودثبت نام
سیروس
سیروسسیروس ؛دل بسته ی داستان، شعر و مقاله با نوشته هایی از دل، برای هم سویی با دیگران.
سیروس
سیروس
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

تقدیر ، حکمت و یا هیچ

تقدیر، حکمت،  و یا هیچ
پیرمرد به آسمان نگریست. چشمانش لبریز از اشک بود و دلش آکنده از پرسشی بی‌پاسخ. زیر لب گفت:
خدایا، این چه حکمتی است؟
انسان را بی‌اذن و بی‌اجازه به این جهان می‌فرستی؛ نه می‌پرسند آیا می‌خواهی بیایی، نه می‌گویند چرا آمده‌ای. در میانهٔ راه، هنوز نمی‌دانی آیا مقصدی هست، هدفی، یا رسالتی. نمی‌دانی… و همین ندانستن، چون رشته‌ای نامرئی، بر دست و پای آدمی می‌پیچد و از او موجودی گنگ و ماشینی می‌سازد که فقط باید ادامه دهد  و بس.
و اگر رسالتی هست، در هاله‌ای از ابهام گم شده است. آیا ما پیام‌آوران فراموش‌شده‌ایم؟ مأمورانی خلع‌شده، رها در دنیایی پوچ و بی‌راهنما؟
یا زادهٔ اشتباهی از دل طبیعت؟
اگر مأموریتی در کار است، چرا مقصد را نمی‌شناسیم؟ و اگر این بازی، تنها سرگرمی خلقت است، چه نسبتی دارد با عدالت، با حکمت، با خدا؟
سکوت کرد. آسمان ابری بود و جهان، سنگین و خاموش. پیرمرد آهی کشید و گفت:
ـ اگر آغاز از من نبوده، و مسیر نیز به ارادهٔ من نیست، پس بگذار لااقل پایانش از آن من باشد.

در تاریخ آمده است: لطفعلی‌خان زند یا به تعبیر زیبایی،  آخرین شمشیرزن شرق مردی که به حکم آزادگی و فتوت در برابر ظلم و خون‌خواری آغامحمدخان قاجار ایستاد. اما فلک دون و سفله‌پرور، که نیتش همواره بر سامان نامردی و پرورش نامردمی‌ست؛ پس بر مدار کژی چرخید، مردانگی را زیر پای لئامت له کرد و گذاشت شاهزادهٔ دلیر زند به خیانت حاکم کرمان گرفتار آید.
چون او را در زنجیر پیش آن خواجهٔ خون‌ریز آوردند، خان قاجار در حسد زیبایی، شجاعت و نجابتش، خواست روحش را بشکند. اما شاهزادهٔ اصیل ایرانی، که علاوه بر همهٔ فضایل، طبعی شاعرانه نیز داشت، تنها لبخندی زد و روایت است که در همان حال این دوبیتی را سرود:
یارب ستدی ملک ز همچو منی،
دادی به مخنثی نه مردی نه زنی.
در گردش روزگار چنین معلومم شد،
در پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی.

و پس از آن، چشمانش را از او گرفتند و در خون شرافتش غلتانیدند.
باری، چرخ گردون از این بازیچه‌ها بسیار دارد. پس از آن روزگار، دنیا را به کام آن خواجهٔ سفاک گردانید تا با خون‌ریزی‌ها و ستم‌های خود، بذر نارضایتی و جدایی را در دل این سرزمین بکارد.

اگر از ورای تاریخ بنگری، خواهی دید که این بی‌نظمی عدالت‌نما در همه‌چیز تکرار می‌شود.
در جهان خلقت، چه تفاوتی میان هیتلر و فلیمنگ، یا رابرت کخ وجود دارد؟ شاید هیچ.
گاه گویی اولویت با جنایتکاران است؛ همان‌گونه که هیتلر از ده‌ها سوءقصد جان به در برد تا میلیون‌ها انسان را بکشد، و خود باور داشت که سرنوشت، او را برای مأموریتی خطیر حفظ کرده است. و در همان حال، بانویی چون مریم میرزاخانی، با نبوغی که در قرن‌ها یک‌بار زاده می‌شود، در جوانی خاموش می‌گردد.
طبیعت بی‌رحم است یا تقدیر؟
زالی بی‌خرد قرنی می‌زید، و نابغه‌ای که می‌تواند راه نجات بشر را بگشاید، در عنفوان شکوفایی فرو می‌میرد. عدالت در این معادله کجاست؟ آیا فلسفهٔ آمدن، در همین بیهودگی خلاصه می‌شود؟
زندگی برای بسیاری، جز گردابی از تکرار و سرگردانی نیست. شاید از همین‌جاست که فریاد از دل انسان برمی‌خیزد:
ای مرگ، به فریاد برس، که زندگی ما را کشت!
آری، جهان چون معمایی بی‌سرانجام در برابر ماست. فیلسوفان آن را پوچ نامیده‌اند، شاعران درد، و عارفان امتحان.
اما شاید حقیقت، چیزی جز هیچ نباشد؛
نه در معناست، نه در پاسخ — شاید در عطش فهمیدن است، نه در دانستن.

و من، در میانهٔ این تردید بی‌پایان، وامانده در سیاهچالهٔ شک و پرسش، هنوز نمی‌دانم باید به تقدیر ایمان آورد یا به حکمت.
هرچند، دیگر صدایی برای فریاد در گلو باقی نمانده است...
هرچه هست، ندامت و پشیمانی‌ست از راهی که به جبر آغازش کردند، بی‌اختیار ادامه دادند، و با نومیدی تمامش می‌کنند

بی‌حرف، بی‌صدا، بی‌شرط...
بی‌نام، و در سکوتی مرگ‌آگین.

مریم میرزاخانی
۴
۰
سیروس
سیروس
سیروس ؛دل بسته ی داستان، شعر و مقاله با نوشته هایی از دل، برای هم سویی با دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید