ویرگول
ورودثبت نام
سیروس
سیروسسیروس ؛دل بسته ی داستان، شعر و مقاله با نوشته هایی از دل، برای هم سویی با دیگران.
سیروس
سیروس
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

دفتر شعری در میان گله

حوالی ظهرر بود که مرد جوان به روستا رسید.
این تصمیم نه ناگهانی بود و نه از سر اجبار؛
نه کسی در تعقیبش بود و نه از گناهی می‌گریخت.
تنها دلش خسته بود ـ از شهر، و از هیاهوی بی‌معنا.
در سال‌هایی که در آن شهر بزرگ زیسته بود، اندک‌اندک فهمیده بود که در ازدحام، نه صدایی شنیده می‌شود و نه اندیشه‌ای مجال رشد می‌یابد.
او معلمی ساده بود، اما رؤیایی در سر داشت: نوشتن یک کتاب شعر.
اجاره‌خانه، رفت‌و‌آمد، هزینه‌ها و کار در چند مدرسه، رمقش را گرفته بود؛ آن‌قدر که حتی شب‌ها نیز خوابِ شعر نمی‌دید.
زندگی در شهر، آرام‌آرام او را از خویشتن جدا کرده بود.
وقتی چند شعرش را برای دو سه شاعرِ نام‌آشنا خواند و آنان تحسینش کردند، جان تازه‌ای گرفت.
حتی ناشری قول داد نخستین مجموعه‌اش را چاپ کند.
همین شد که تصمیم گرفت برود؛
به جایی که هیچ صدایی نباشد، جز صدای باد و زمین.
به دهکده‌ای کوچک رفت، در دل دشت و کوه.
ذهنش پر از پرسش بود:
آیا مردمان اینجا هم مانند شهری‌ها در کار دیگران سرک می‌کشند؟
آیا سکوتِ روستا، واقعاً سکوت است؟
به مسجد دهکده رفت. چند پیرمرد در حال نماز بودند.
پس از سلام، یکی با مهربانی پرسید:
ـ آقای مهندس، برای کاری به روستای ما آمده‌ای؟
مرد جوان لبخند زد و گفت:
ـ شنیده‌ام هوای اینجا پاک و آرام است. آمده‌ام ببینم شاید تا بهار بتوانم در آسودگی به کاری بپردازم.
پیرمردان از چهره و آرامش او خوششان آمد. یکی پیشنهاد داد:
ـ خانه‌ی دایه‌عفت را بگیر؛ پیرزنی است تنها، خانه‌ای سه‌اتاقه دارد و خودش فقط از یکی استفاده می‌کند.
مرد پذیرفت.
خانه‌ی دایه‌عفت در کنار آبادی بود، با حیاطی رو به دشت و چشمه‌ای زلال.
چند ماه گذشت.
مرد جوان در میان مردم ده، چهره‌ای آرام و موجه شد؛
آدمی متین، کم‌حرف و مهربان.
بیشتر وقتش را با دفترِ شعرش به دامن طبیعت می‌رفت و تا غروب، میان دشت و درختان می‌نوشت.
گاه با خود می‌گفت:
تنها در سکوت است که شعر، جرئت ظهور می‌یابد.
در رفت‌و‌آمدهای روزانه‌اش با چوپان روستا آشنا شد؛ مردی ساده و صمیمی که از سپیده‌دم تا غروب در دشت بود و همه‌ی چشمه‌ها و راه‌ها را می‌شناخت.
خیلی زود میان آن دو، دوستی‌ای آرام شکل گرفت.
گاه اگر چوپان کاری داشت، مرد جوان از گله نگهداری می‌کرد؛
و در همان حال، با صدای بلند اشعارش را برای گوسفندان می‌خواند.
گله نیز با سروصدا، گویی او را تشویق می‌کرد.
همه‌چیز آرام پیش می‌رفت تا آن روز که تقدیر ورق خورد.
چوپان ناگهان دچار دردی شدید شد و از مرد خواست تا او برمی‌گردد و کمک می‌آورد، از گله مراقبت کند.
هوا ملایم بود و آفتاب نرم می‌تابید.
مهی لطیف بر دشت نشسته بود.
مرد بر تکه‌سنگی در زیر تنها درخت دشت نشست.
همه‌چیز مهیا بود تا آخرین قصیده‌اش را بسراید.
نمی‌دانست چگونه، اما الهام بر او فرود آمده بود.
کلمات از ذهن به زبان، و از زبان به دفترش می‌ریختند.
زمین و زمان، گویی دست به دست هم داده بودند تا او بتواند شیواترین قصیده‌اش را در این روز آخر بنویسد.
از زمین می‌نوشت، از آسمان، از باد و باران.
خودش هم نمی‌دانست این واژه‌ها از کجا می‌آیند؛ تنها می‌فهمید که این الهام، عادی نیست ـ
هرچه در این جهان است، به یاری‌اش آمده است.
وقتی آخرین شعرِ دفترش را به پایان رساند، غرق در خیال چاپِ کتابش شد.
لبخند زد، دفتر را بر زانو گذاشت، و زیر همان درختی که قصیده‌ی آخر را سروده بود، به خواب رفت.
ساعتی بعد با صدای چند نفر بیدار شد.
چوپان و چند مرد از روستا بازمی‌آمدند.
اما هنوز چشم‌هایش خوب باز نشده بود که دریافت چیزی کم است... دفتر شعرش!
با شتاب برخاست، به اطراف نگریست، اما اثری از دفتر نبود.
باد، ورق‌هایش را در دشت پراکنده کرده بود.
گله، که بوی کاغذ کاهی را حس کرده بود، اوراق را جویده و بلعیده بود.
جز چند تکه‌ی دریده، چیزی باقی نمانده بود.
او بر زمین نشست و خیره به گله نگریست؛
حیواناتی آرام و مطیع، که پیش‌تر از صدایش به وجد می‌آمدند، اکنون شعرهایش را خورده بودند.
باد آرام از روی چمن گذشت.
دشت ساکت شد.
و مرد جوان در آن سکوت، معنای تازه‌ای از تنهایی را فهمید...
مرد به گله‌ی آرام و بی‌انديشه خیره شد.
در نگاهشان هیچ پشیمانی نبود؛
نه می‌دانستند چه خورده‌اند، و نه فهمیدند چه از میان برده‌اند.
لبخند تلخی بر لبش نشست و در دل گفت:
«شاید تقدیر همین است... که هر اندیشه‌ای، پیش از آن‌که در جهان معنا گیرد، در بطن نافهمی بلعیده شود.»
آنگاه دفترش را در ذهن گشود؛ نه برای نوشتن، که برای خاموشی.
باد، آخرین برگ پاره را برد.
او برخاست؛ بی‌آنکه چیزی بردارد، جز خود را... و سکوت را.

هوای پاک
۷
۰
سیروس
سیروس
سیروس ؛دل بسته ی داستان، شعر و مقاله با نوشته هایی از دل، برای هم سویی با دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید