صبح بود، آفتاب تازه از پشت تپه بالا میآمد و نسیمِ ملایمی میان علفها میدوید. گله آرامآرام به حرکت درآمد. صدای بعبع گوسفندان دشت را پر کرده بود. هرکدام، بیآنکه بداند چرا، به دنبال دیگری میرفت.
چوپان، با نگاهی سنگین و خسته، بر بلندی ایستاده بود. عصایش را بر دوش گذاشت و زیر لب گفت:
ـ اینها میروند، فقط چون دیگری میرود. نه میپرسند چرا، نه میدانند به کجا.
گوسفندان، یکی پس از دیگری، صدای هم را تکرار میکردند؛ گویی تنها هنرشان تقلید بود.
در میانشان، برهای کوچک سرش را بالا گرفت، نگاهی به آسمان کرد و پرسید:
ـ مادر، اینهمه صدا برای چیست؟
مادرش گفت:
ـ برای رفتن، پسرم؛ در گله کسی نمیپرسد، فقط میرود.
چوپان لحظهای لبخند زد؛ تلخ و کوتاه. نگاهش را از بره گرفت و به دوردست دوخت، جایی که سایهای کمین کرده بود.
سگی پیر از پایین تپه پارس کرد، صدایش هشدار بود؛ اما گله چنان در هیاهوی خود غرق شده بود که آن را به بعبع دیگری پنداشت.
غروب که رسید، دشت خاموش شد. تنها رد پاهایی بر خاک مانده بود و بوی سنگین پشمی خیس از باران.
چوپان، عصایش را بر زمین کوبید، نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
ـ شاید همین است سرنوشت هر گلهای؛ رفتن، بدون درک مقصد...
سگ پیر، آرام به سوی او آمد و در کنارش نشست. هیچ نگفت. فقط نگاه کرد. و باد، صدای بعبع دوری را با خود برد؛ آخرین پژواک فهمیده نشدن.