برات آرزوی مرگ میکنم!
- چی!؟
جدی میگم، امیدوارم حتما یکی از نزدیکانت یا یکیو که دوست داری از دست بدی!
همه در سکوت دست به دامنِ چشمانِ دیگری شدند، به عجز خیره به کیک ماندند.
- معلوم هست چی میگی؟
فقط یه لحظهست، ولی باور کن، باید اتفاق بیفته، اون وقته که تو...
- دهنتو ببند احسان... .
و همه هنوز در سکوت بودند. گوشیام را روی میز گذاشتم، دستانم را روی هم انداختم، صورتم را خم کردم و به چشمانش خیره شدم:
میخواستم یه راز بمونه... .
- چی؟
واقعا؟ واقعا الان باید در موردش حرف میزدم؟ و به خویش آمدم که سر در گریبان دستانم سایهبان.
- احسان؟... چی... چیزی شده؟ حالت...
من بدم... خیلی بد...
- چی شده احسان؟
چرا اینطوری؟ چرا...
- میگی چی ش...
آره... میگم...
سرم را بالا گرفتم و چشمانش را به چشمانم زل زدم. انگار چیزی سعی داشت از زیر ِِصورتم بشکفد...
من...
لحظهای تصمیم گرفتم چشمانم را ببندم و باز به یادش افتادم نتوانستم. اندکی صورتش را جستم، سرم را تکان تکان دادم...
تحملِ اونو ندارم...
سرم را بر شانههایش گذاشتم، در سکوت اجازه داد اشک بریزم...
دوس... دوست نداشتم اینطوری بهت بگم...
دستش را بر شانههایم گذاشته بود، خطِ نازکِ نوری به داخل میتابید، دستش را بر سرم نهاد، در تاریکیِ دِنجَم فریاد زدم...
مامان...
- آمین...
وحید ح زرقانی.