با یکی از دوستام رفتیم دنبال یه دوستِ دیگه تا بریم تنیس( پینگ پونگ). اسم دوستم که از قبل همرام بود و میزارم الف، اسم دوستم که داریم میریم دنبالش رو ب!
به الف گفتم ب یه مدت پیش حالش خیلی گرفته بود، الان چطوره؟
گفت حالش گرفته بود؟ نه خوب بود، میخندید. گفتم نه اومد پیش من نا امیدی گرفته بودش، میگفت پول ندارم و فلان! الف گفت: هه اومده پهلو تو؟ ( به تیکه، انگار که عجب اسگلی بوده که اومده پیش من ) بعد به خونه دوستِ "ب" نزدیک شدیم که الف با غرور عجیبی گفت: وقتی میومد پیش ما ینی میخندیدا، ببین دارم میگم هار هار میخندید. مینشستیم نگا هم میکردیم یهو هار هار میزدیم زیر خنده. خلاصه مث که خیلی باهم حال میکردن و میخندیدن و اینا.
به فکر فرو رفتم، من آدم بدی بودم؟ من ملتی که باهام حرف میزدن رو افسرده میکردم؟ من حال ملتو میگرفتم؟ یکمی فکر کردم و سعی کردم حرفای آخرین باری که " ب " پیشم بود رو به یاد بیارم. خودش میگفت که حالش گرفتس و نمیدونه با مشکلاتش چیکار کنه! من گوش کردم، سعی کردم واقعیت رو بهش بگم نه امید الکی بدم، بهش گفتم اره مشکل هست، اینجوریم حل نمیشه باید فلان کنی و این صحبتا. من تو زندگیم امید واهی به کسی ندادم.
یکم بعد فهمیدم این یه سبک زندیگه! جوونایی که هیچ امیدی یه آینده ندارن و تمام فکر و ذکرشون اینه که جا خواب داشته باشن و پول پدرم که هست پس درصدی نگرانی ندارن. حتی شاید تو حرف بگن آره مام به فکر هستیم و اینا ولی تو عمل فقط خودشونن و خندههاشون. اینا فقط میخورن و میخوابن و نهایت یه کار یَدی میکنن و فک میکنن آره، دنیا رو گرفتن! ( من عاشق نجاریم، منظورم به توهمِ موفقیت داشتنه، این که یه در رنگ بزنی فکر کنی خدای استعدادی! ( که هستن، ولی یک صدم درصدشو استفاده میکنن و فکر میکنن همش همونه، این ادما معمولا فکر میکنن اینایی که موفق شدن یا پارتی کلفت داشتن یا خیلی نابغه بودن و اینا هیچ وقت نمیتونن مثل اونا بشن، باور کنید یا نه این عین واقعیته! )
واسه اونا، معلومه یکی بیاد پیش من که واقعیت رو بشنوه حالش گرفته میشه. من معتقدم روشن کردن آدما از هر چیزی مهم تره، این که بدونه کجاست، موقعیت خودشو بدونه! خنده همیشه هست، ولی خنده های بیخودی و علافی کردن درست مثل خوابیدن میمونه، عمل بی حرکتی و نشستی سر جات، و بعد یهو بیدار میشی، میبینی خستته و باز میخوای بخوابی و صبح فردا میفهمی یه روزتو به فنا دادی!* تموم خندههای مثلا از ته دلتم بالا میاری! یکم که سبک میشی و ذهنت خالی میشه مطمئن میشی دیگه نباید وقتتو با اون آدما به فنا بدی! به خودت میای و میبینی فقط یه روز بود، فقط یه روز! هنوز خیلی فرصت داری! امروز صبح که بیدار شدی یه ذهن خالی و آماده داری، الان دیگه میدونی میخوای چیکار کنی.
من عادتمه، آدما رو با واقعیت رو به رو میکنم!
شب و روزگار خوش.
وحید ح زرقانی.
پ.ن یک:
این یه خاطره همراه با تحلیل شخصی بود، امید وارم اینجور وقت تلف کردنا بیشتر از یه بار واستون اتفاق نَیُفته و زود بیدار بشید!
* : خندیدن واقعی و از ته دل آدمو سر زنده میکنه، به آدم انرژی تزریق میکنه!