قبل از هر چیزی بگویم که منظور از ابتذال در این متن، تصاویری تلخ و تلنگرآمیز است که به طبع، توقع می رود سکوتی حاملِ تأمل به همراه داشته باشند، نه خندههای منزجر کننده.

چرا مردم به این ابتذال میخندند؟
آیا واقعا این سکانس ها برای خندیدن نوشته شدند ؟
این کادر های جدی اما به نظرم منظور دیگری دارند
و ما دچار سوءتفاهم شده ایم!
فیلم با فرمی آغاز میشود که در ابتدا اعلام حضور نمیکند، اما از همان ابتدا، در تلاشی مقید به سکوتی عامدانه اما غیر قابل کنترل، با ما سخن میگوید.
فیلم با پلانی در کتاب فروشی آغاز میشود ( سعی در به تصویر کشیدن جهانی شبیه به سورئال اما نه آنقد واضح، شاید در برداشت من اما، ۲ کتاب بکگراند - بنفش رنگ - که میافتند شاید اتفاقی نبوده باشند، شاید کارگردان در راستای شروعِ روایتش اعلام میکند که به جهانِ من خوش آمدید )
و در این پلان ما به وضوح کتابی را در مرکز تصویر میبینیم با جلدی سرخ :
برادران کارامازوف
و در همین حین دیالوگ هایی میشنویم، علی میگوید:
به نظر من این ترجمهی بهتریه، اینو بخونید.
و سپس فیلم آغاز میشود :
(( چقدر برای جمع سینما غریبه شده ام، به چیز هایی میخندند که من نمیفهمم! انگار پس از سالها میان مردمی بازگشتم که ک نسلِ قبل همراه اما، حال فقط یادگارِ چند مُرده شدهاند! ))
نه، دچار سوءتفاهم نشوید، اعتیاد و دعوای آنان هستهی تماتیک فیلم نیستند، ما به هیچ عنوان، تاکید میکنم به هیچ عنوان با یک فیلم اجتمایی رو به رو نیستیم. ما اصلا به جامعه ورود نمی کنیم. ما دقیقا، درگیرِ خانهی کوچکِ علی، رضا، و غلام هستیم؛
ما درگیر یک روایت از دل برآمده، یک خاطرهی زندگی شده هستیم. درگیر یک تجربهی تلخ درونی که قبلا به انتهایش رسیده است، یک غمِ سینه به سینه گشته که گویی زنگِ هشداری باشد!
و ما چند هستهی تماتیک داریم، هسته های که در ۲ ساعت ابتدایی فیلم کاشته و پرداخته می شوند تا مارا برای یک ساعت انتهایی تشنه کنند، یک سقوط مداوم اما، در انتهای این چاه عمیق چه چیزی انتظارمان را میکشد؟
هستهی اول
آری، طرح واره های پسران چقدر ملموس نوشته شده! چیزی است که میتوان به آن تکیه کرد. هرچند قصه گاه خودش را رها میکند تا در ناخودآگاه ما و فیالواقع شخصیت ها پرداخته شود، و با ترنزیشن های مصور و مصوت گاها پرداخته شود.
شخصیت غلام به خوبی اجرا میشود اما هم فیلم، هم انگار مخاطب ها نمیتوانند به چیزی فراتر فکر کنند، فقط میخندند و از کنار درد های تلخِ تصاویر که لحظه به لحظه نیش میزنند میگذرند، تفکری که فیلم انگار برای پیکار با آن ایستاده است.
نگاه های غلام و سوالِ مظلومانهی رعنا، چه انتخاب هوشمندانهای. لیلا حاتمی چهرهای کودکانه دارد!
رعنا زنی چهل ساله است که انگار نمیفهمد - نمیخواهد - که دور و برش چه خبر است ؟ همه، پدرش هستند که نمیخواهند به او آسیب بزنند، آن نوازش های جنسی بر پوستِ لمس شدهی کودکیِ او بی تقصیر بودند، پدر، آسیب نمیزند، مگه نه مامان ؟
(( اما هنوز نمیفهمم، اینها به چه میخندند؟
احساس بدی دارم درست مانند رعنا، نشسته میان اشخاصی ترسناک و بی ریا برای وقاحت اما ،هنوز چایی میاورم، شام میپزم، نشستهام، چرا نمیتوانم بلند شوم و داد بزنم؟ ))
از بی پروایی دلسوزی میکند ؟ سوالی که تا اواسط فیلم ذهنم را مشغول نگه داشته بود.
این ابتذالِ غلام، زیباییِ بی تقصیرِ رعنا، کلامی دارد که گاها خوب منتقل نمیشود اما ساکت است؛
و اما هستهی دوم:
سکوتِ بی فورانِ شخصیت ها، هستهی تماتیکِ روایت است، تپش قلبی که آغشتهی سکوتی کُشنده است.
در بتن، زیباست، اما، آری فیلم انتظاری را به دوش میکشد.
پدر، بزرگ است، طوری که حضورش با نماهای نزدیک بزرگ به تصویر کشیده میشود. روحی که هنوز ،هیچکس توانایی به زانو درآوردنش را ندارد،
رعنا حتی به بهانهی خشم، ابتذالی را قبول میکند که شرمش را در بهانهی انتقام، میدَرَد.
بگذارید بگویم، گاه میزانسن، دیالوگ ها و روایت، ارزان میشود! فیلم اما یک درختِ کهن نیست، یک روایتِ خاطره انگیز از درختی خیانت کار است! درست از اوایل جوانگی... .
ما مدام ظلمی را میبینیم که دست و پایمان را میبندد، در زنجیری گرفتار می شویم که باورش میکنیم، حتی تا ۵ دقیقهی آخرِ فیلم، ما هنوز قلبا و عمیقا باور داریم، غلام قوی است، خیلی زیاد!
هستهی سوم، که مستقل نیست اما می شود جدا صدایش کرد:
تحمل، تاب آوریِ عذاب آورِ ساکتِ دستی که پایین درست چسبیده به پایِ خشک شده سر جایش مشت میشود و همانجا، میماند.
و رویایی که هر بار میشکند
( شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد! )
آری به جا، اندکی قابل پیش بینی اما به نظرم به عمد، چون اینجا انتظارِ ساختگیِ ( بخوانید عامدانه ) روایت، مارا همراهِ علی میکند! ما نیز منتظر بودیم تا با حقیقت رو به شویم، صبر کنید ببینم! حقیقت؟!...
فیلم میپرسد : در ابتذال آدم ها رهایی میگیرند، یا به بهانهی رهایی است، که گرفتار ابتذال میشوند؟
بازی حامد بهداد را تحسین میکنم، شخصیتش را ارائه میکند.
علی اما با چیزی رو به رو می شود، نه حقیقت نیست نه، او حقیقت را میداند...
علی با جهان خیالیش رو به رو می شود، جایی که زیستش آشناست و علی قوانینش را بلد است
(( علی زنده می ماند ))
فیلم در نیمه شبِ یک خیابان خلوت بسیار عریان میشود. خیلی بی ریا، خیلی بی ریا
آنقدر که برای لحظهای، دردش را فراموش میکنیم.
علی اما به وضوح اشتباه میکند، فیلم انگار در صحنهی کوتاهی بگوید عشق همین اشتباهِ از دست در رفته است.
و در مبل فیلم به تعلیق میرسد، گویی در ناخودآگاهِ هم شخصیت ها، هم مخاطبین، علی با پدرش مقایسه می شود، ما نظاره گر دستی می شویم که شبیه دست غلام است، بی پرده از مبارزهی درونی علی حرف میزند، نفسی که یک دقیقه حبس می شود
او هنوز هم میترسد.
حضور پدر، همیشه حضور دارد... .
شخصیت پردازی ۳ مرد در این اثر، مثل ۳ نقاشی منحصر به فرد است که کنار هم گذاشته شده اند و روایت، راویِ تلاقیِ هر سه میشود.
(( چه تجربهی آشنایی، جمله ای میگویم، خودمانی... من حامد بهداد را زندگی کردهام، ۲ سال، تجربهی تلخی بود، آن هم زنجیر شده به یک صندلی کوچک، در جایی شلوغ.
شکنجه گاهی عامدانه، آه... . ))
به جدال میطلبد، و ما منتظر می شویم... . گویی حتی فیلم هم از غلام میترسد، گویی حتی فیلم هم منتظرِ همراهیِ مخاطبانش است... .
و هستهی چهارم، نه مستقل ولی قابل تأمل:
تضاد اما پلهی بعدی، ظاهرِ تباه در باطنی احتمالا عمیق، در مقابل، ظاهری رنگ آمیزی شده، ویرانهای تو خالی. و فیلم اما در روایت تلاش میکند خاکستری باشد که گاه، موفق است.
مادر آمد و رفت، نفهمیدیم چرا...
فیلم اما در تنهایی رعنا، مارا با او رو به رو میکند. فیلم حجاب بر میدارد اما هیچکس، هیچکس هنوز نمیخواهد قبول کند... .
شخصیت ها زیبا هستند، اما روایت گاه حواسش پرت می شود.
سوال میپرسیدم چرا رعنا آنقدر با غلام دیالوگ دارد، سوالی که شاید فیلم پاسخ میدهد، پسر آری پسر
غلام همه جا پدر می شود:
نویسنده اعتراف کرد، در زندگی غلام همیشه دروازه خالی جلویش قرار میگیرد، و شخصیت های ضعیف و منتظرِ یک تکیه گاه مستحکم، درست در سرنوشتِ غلام قرار میگیرند.
این تلخیهِ منزجر کنندهی فیلم است.
علی راست دست است، دست راستش را مشت میکند، و مثل همیشه
قبول نمیکند...
میتوانست زود تر برود، زنگ بزند، هر کاری... .
نگاه میکند، سر تکان میدهد. نرفت بالا، حتی جرات رو به رو شدن با حقیقت را نداشت. چاقو حقیقتی غیر قابل انکار، راه حلی که میدانی به آن ختم می شود، انتظارش را میکشی.
و ما در نظر، هرگز نمی فهمیم آن بالا چه اتفاقی افتاد، حتی ما نیز آن سکانس را فراموش میکنیم و فقط ادامه میدهیم ما، میترسیم از فهمیدن.
علی، رویاهای نامتناهی، که از بدنی بی جان متصور میشوند. فیلم در هسته موفق است، اما در روایت کمی تکه پاره میشود.
رعنا سوار ماشین شد، رفت... . عامدانه ؟ علی دست راستش را نوازش میکند!
فیلم اما عریان تر میشود، ما را با حقیقت رو به رو میکند و حال از ما راه حل میخواهد، میخواهد کمکش کنیم!
نقاشی رستم و سهراب؟ گاه فکر میکنم فیلم داستان روایت نمیکند، فیلم حرف میزند، بی ریا و مستقیم.
فیلم در این پلان طبقه بندی میکند: جمعی معتاد و رقصان که غرقِ ابتذال مفتخرانهی خود، به دانش خود میبالند، برای جهانِ اطرافشان تصمیم میگیرند و طوری رفتار میکنند انگار آنها صاحب بچهی همه چیز هستند!
انگار فیلم در میانِ آن هجمهی وحشتناک و نفرت انگیز، به غمِ سهراب پناه میبرد، خودش را غرق چیزی میکند، درست مانند رعنا!
علی مادرش را میجوید. ( هنوز هم میپرسم، کجای این ابتذال خنده دار است؟ )
فیلم انگار یک مرور خاطره است، نمیدانم برای من یا، احساس میکنم ما راویِ درد و دلی بی ریا هستیم. نه به دنبال روایت یا داستان یا تمثیل، فقط گوش کنید... .
کاش حامد بهداد انگار، آه کاش میتوانست همان زمانِ اصلی...
صبر کنید ببینم
فیلم بی ریاتر شد، آری گفته بود اما وصال...
علی سوالی پرسید: تو بابا می خوای؟
این دیالوگ ها برای منم انگار، یک مرور است.
تو منو از خوب بودن خودم متنفر کردی
نگو! تو آدم خوبی هستی
عاشقت شدم، اولین بارم بود، تجربه نداشتم
خوبه دیگه نیستی
هنوزم هستم
آه من....
دلم میخواهد گریه کنم، بهانهی زیباییست.... . در دلم به موسیقی التماس کردم که بماند، نرود، بماند... .
پس از ویس رعنا به علی، روایت آغاز میشود. جایی که فیلم بلاخره دست به کار میشود.
ما شاهد روانِ رعناییم، به بهانهی علی و غلام. فیلم یک ساعتِ انتهایی است، که بدون دو ساعتِ قبلش، بی معنا میشد
و هسته ای که بلاخره به بار مینشیند:
فیلم فرم روایت خاص خودش را دارد، هستهی کوچکی را میسازد، و سپس در ابعادی واقعی تر و به طبع، تلخ تر، بیان میکند. عشق ( شاید یک ندای در نطفه خفه شده ) در ابتدای فیلم با دختری که کتاب میخرد. خشمی که پنهان میشود، نفی میشود. پدری که قرار بنگاه را قال میگذارد و علی، که هر بار در دام میافتد. رضا که هر بار اعلام میکند که اندکی خشمگین است، اذعان میکند که ناراضی است تا محبتی که واقعی نیست را بخرد.
و حال...
همه میدانیم چه شده است، بهت زده...
آری، مردن با کشته شدن فرق میکند. علی راست میگفت.
همه میدانند اما ساکت شده اند ...
چه تمثیل زیبایی،
نگاه به یک تلویزیون شکسته، دنبال کردن تصویری ناواضح
چه تمثیل زیبایی.
علی اما، به جای تلویزیون، این بار رو به روی پدر می نشیند، تصویر اصلی، واضح، هرچند کثیف.
علی اینبار، عامدانه در جست و جوی حقیقت است.
میداند چه شده، میداند که گذاشت که بشود، ولی انگار اینبار با دنبالِ حقیقت گشتن، از رو به رو شدن فرار میکند.
میداند دنبال جوابی میگردد که نیست، دنبال عشقی که نبود، رو گرداندن از اتفاقی که دیگر افتاده است... .
فیلم به روایت رسید. یک رویای کودکانه، یک حسرت بزرگ سالانه، و فیلم به روایت میرسد، روایتی که فرم دارد.
و حالا رضا هم لباس مشکی پوشیده است... . قفل شکست. چکش تمام این مدت در خانه بوده! و حالا تو به زندان بیفت، زندان بان. تمثیل های زیبایی که حال به معنا میرسند، به لطفِ روایتِ کند ابتدای فیلم.
پیرپسر حرف های زیادی برای گفتن دارد، طوری که میتواند هر بار از منظر جدیدی بررسی شود، اما اولین و نزدیک ترین برداشت، واضحا ترکیبی درست و موفق از چند - شاید - کهن الگوی زیبا است که فریادِ انتهایی، با اشاره های مستقیم، رستم است.
عنصر حرام زادگی، شیطان صفتی و معنا، هر کدام اینبار در جایگاه متفاوتی قرار گرفته اند تا در روایتی جدید، مفهومی را منتقل کنند که تلنگر بزند
که تلنگر بزند
که تلنگر بزند... .
پایانی شاعرانه، پاسخی برای مرگِ علی میخواهید ؟
او اینگونه پاسخ داد:
قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می توانست او اگر میخواست
کان کمند شصت خویش بگشاید
و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست ، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید .
((- اخوان ثالث -))
متشکرم که وقت گذاشتید.
وحید ح زرقانی.
می توانست او اگر می خواست.