چیزی نظرم را اتفاقی به خودش جلب کرد. مقارنهی روز صلح و روز آلزایمر با یکدیگر. کمی عجیب است. گویی حقیقیتی آشکارا خود را جار میزند و میگوید:
فراموش کنید!
آری انسان برای چیزی جز خاطرات نمیجنگد. پول؟ برای ثبت خاطرات خوب! سیاست؟ من درمورد انسان ها حرف میزنم! ولی از وجههی عظیم و خشونت بارِ "جنگ " دور شویم. به روزمرگی هایمام برگردیم. جایی که فراموشی واقعا میتواند به برقراری صلح جامهی عمل بپوشاند.
دیدگاهِ آرمانی به مسئله ندارم که آری اگر فقط بدیهایمان را فراموش کنیم میتوانیم مهربان باشیم و... . خیر! یک فراموشی مطلق!
فرض کنید هر صبح که بیدار میشدید ذهنتان تمام خاطرات دیروز را پاک میکرد و باز از اول. خاطرات یعنی رفتار ها و شناخت ها ( مگر چیزی جز این هستند؟ ). دیروز با برادرتان دعوا کردید و امروز همچنان او برادر شماست ولی بی دعوا. انگار این پاکسازی، معطوف به حافظهی کوتاه مدت میشود و مسائل بنیادی از یادتان نمیرود. و حتی بیایید کمی عمیق تر شویم:
" هر صبح یادتان میرود که آن شخص، برادرتان است! "
و هر روز باید باز برای شناختش زمان بگذارید، چرا؟ تا تصمیم بگیرید که چگونه با او رفتار کنید، آیا اخلاقیاتتان به هم میخورد یا نه؟ دعوا کنید یا نه؟
" هر صبح یادتان میرود هر آنچه را که، شما را انسان میکند! "
و باز میگردید، تجربه میکنید و بین خوب و بد به انتخاب مینشینید، حال تصمیمتان چیست؟
هر بار که تمام اطلاعات گذشته را از دست دهید، باز فرصت تصمیم گیری دارید و یقینا هر بار تصمیم درست را اتخاذ میکنید، چون میدانید تصمیم درست کدام است، خوب را میشناسید.
اینکه هر بار همهچیز پاک شود، یعنی آن دعوا، و یا آن لبخند نیز، و آن شاخه گل، و یا آن سگِ بامزه که دیروز آنهم اتفاقی در خیابان دیدید. چرا پادآرمانی حرکت میکنید؟ چرا برای فراموشی همیشه اول زیبایی هارا انتخاب میکنید؟ اگر هر بار، هر روز فرصتی برای شناخت دوباره به ما داده میشد، ما خوبی و بدی را میدیدم و خوبی را برمیداشتیم. ولی چیزی، در این میان مارا نسبت به خوبی بی حس میکند، گویی راحت از کنارش میگذریم و نمیگذاریم آنها به درستی ثبت شوند. شاید، اینکه هنوز زندهایم... . یعنی میدانیم هر کاری کنیم یقینا فردایی هست، اگر بدانیم که قرار است فردا حافظهیمان پاک شود، سعی میکنیم برای همان روز بهترین هارا به چشمانمان نشان دهیم. کمی ساده به نظر رسید، ولی حقیقت این است که چه مرگ و چه آلزایمر هر لحظه امکانِ رسیدن دارند. و برای شخصِ من، دوست دارم حتی اگر همهچیز از بین برود، برای همان روز مهربان باشم، من که نمیدانم فقط همان روز است، فردا باز منم و فقط یک روز، یک فرصت برای مهربانی، من نمیدانم که فردایی هست، نمیدانم که دیروزی وجود داشته، من فقط برای امروز زندگی میکنم.
و لحظهای سرم را از آب بیرون میآورم و نفسِ عمیقی میکشم و سعی میکنم خودم را از آن رویا دور کنم. میبینم که یادم است، دیروز به برادرم یک گل دادم و لبخندی از او هدیه گرفتم، و آن سگِ بامزه که با زنبوری که روی گلِ رزِ دم استخر بود، بازی میکرد، و صبر کن... ، فکر کنم هفتهای میگذرد، چه اهمیتی دارد! من، امروز، همهی آنها را به یاد دارم، و همین مهم است. فراموشیِ واقعی میتواند سر برسد، ولی قطعا برای فرداست، ولی میرسد، حتما خواهد رسید. من فقط میگویم شما که آلزایمر ندارید، میشود فقط کمی... ، بگذارید اینگونه بگویم:
میشه فقط یکم بیشتر از هر چیزی خوبیهارو یادتون بمونه؟
وحید ح زرقانی.
پ.ن یک: اینکه هیچگاه خوبی را آنطور که باید به ذهنتان نمیسپارید، تفاوتی با مرگ، و یا آلزایمر ندارد.
پ.ن دو: من نامش را، زندگی میگذارم.
پ.ن سه: