من می گویم گاه نقاشی ها کلامِ ساده ای دارند: روزِ خوبی داشته باشید! و شاید این عجیب باشد اما گاه
کافی ست. اینکه از یک نقاشی گذر کنید، اما با تفاوتی - هر چند کوچک - با چند ثانیه قبل، رویِ سخنم این است که زندگی پهنه ای خاکستری رنگ است و ما رویِ تعادلی لطیفانه قدم بر می داریم و آری گاه باید عمیق شد اما می شود گاه نگاهی ساده و گذرا همان تاثیرِ عمیق را بر جای گذارد. کلامِ ساده ی یک قطعه ی نواخته شده شاید یادآوریِ این باشد که اندکی دلتنگِ شخصی بشوید، یا گاه یک دشتِ سبز زندگی را یادآوری می کند، و برای آن که به مفهومی ساده برسید، شاید لازم است مفهوم را زندگی کنید. شاید گاه بلند شوید، با پایِ برهنه بدوید، ناگاه در حالی که اشک هایتان را پاک می کنید هتفون را از روی گوشتان بردارید و به مادرتان بگویید که دوستش دارید، و شاید پس از آنکه از نمایشگاه بیرون رفتید، تمامِ خیابان جلوه گاهِ یک زیباییِ ساده باشد که فقط شما می بینیدش؛ می گویم: گاه بعضی چیز ها فقط مفهومی را به ما یادآوری می کنند، و حتی شاید گاه داستانی شجاعت، یا فداکاری و یا ترس و ترحم را. اینکه شما مفاهیمِ ساده ای را ببینید اولین قدم است و حال تصمیمی رو به رویِ شما نشسته :
آن مفهوم را زندگی کنید.
و اینجاست که در آغوشِ واقعیت می شوید. می گویم گاه هنر به ما زندگی را یادآوری می کند، و حتی گاه وقتی پس از مدت ها سرِ سفره ی هفت سین، مادرتان را در آغوش می کشید، و آه اِی انسانِ فراموش کار، چقدر راحت به خود زخمه میزنی که گاه ناله هایت به سقفِ آسمان تنش می زند و آه که گاهی آسمان چه بسیار بلند است، و تویی که حال نه اما روزی، به دنبالِ چتر خواهی دوید، همان گاهی که باران بر چشم هایت پرده می پوشاند، برایِ من از گذشته ها سخن می گویی؟ می توانی؟ می توانی به من بگویی که چقدر دلت می خواست که... ؟ و من که خیره مانده ام به اشک هایت که از باران گرم تر است. دیر اما یک اتفاق نیست همیشه یک خاطره است که زیرِ سایه ی ابر ها مدام به فرار، زنده است، او بیش از هر کس به تو یادآوری خواهد کرد که وجود دارد، که چقدر تواناست و چقدر ساده... و چقدر ساده می تواند همه چیز را از تو بگیرد. از من نخواه که دستِ دعا بر آسمانی گیرم که جز بر دشتِ تو نمی بارد، و حال ای قابیل، گو از مرگِ او چه عایدت شده؟ جز خاطره ای که از آن قطره از ناله می ریزد؟ و از من نخواه که زمان را به حرف گیرم، زبانِ مرا نمی فهمد می گوید هر وقت اشک هایت تمام شد باز آی. من آدمم، گاهی کاری جز دیدن از من بر نمی آید، که چقدر گاه این فقط دیدن سخت است... .
ولی حال به تو می گویم، هر آنچه ساده تر که بتوانم:
بیدار شو! خوب می دانی خواب کدام است، آنقدر برایت امری ساده شده که شاید هر لحظه امانت بدهند در خوابی.
بدو! او نایستاده است، و نخواهد ایستاد.
چشمانت را باز کن! هنوز که می توانی بشنوی. پس خوب ببین.
حقیقت آری ساده است آری گاهی ساده است، و البته که گاهی سخت و زندگی که چه بی آرایش خاکستری است.
وحید ح زرقانی.