ویرگول
ورودثبت نام
وحید ح زرقانی
وحید ح زرقانی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

چقدر ساده خاکستری است!

من می­ گویم گاه نقاشی­ ها کلامِ ساده­ ای دارند: روزِ خوبی داشته باشید! و شاید این عجیب باشد اما گاه
کافی­ ست. اینکه از یک نقاشی گذر کنید، اما با تفاوتی - هر چند کوچک - با چند ثانیه قبل، رویِ سخنم این است که زندگی پهنه ­ای خاکستری رنگ است و ما رویِ تعادلی لطیفانه قدم بر می­ داریم و آری گاه باید عمیق شد اما می ­شود گاه نگاهی ساده و گذرا همان تاثیرِ عمیق را بر جای گذارد. کلامِ ساده­ ی یک قطعه­ ی نواخته شده شاید یادآوریِ این باشد که اندکی دلتنگِ شخصی بشوید، یا گاه یک دشتِ سبز زندگی را یادآوری می­ کند، و برای آن که به مفهومی ساده برسید، شاید لازم­ است مفهوم را زندگی کنید. شاید گاه بلند شوید، با پایِ برهنه بدوید، ناگاه در حالی که اشک­ هایتان را پاک می­ کنید هتفون را از روی گوشتان بردارید و به مادرتان بگویید که دوستش دارید، و شاید پس از آنکه از نمایشگاه بیرون رفتید، تمامِ خیابان جلوه­ گاهِ یک زیباییِ ساده باشد که فقط شما می­ بینیدش؛ می­ گویم: گاه بعضی چیز ها فقط مفهومی را به ما یادآوری می­ کنند، و حتی شاید گاه داستانی شجاعت، یا فداکاری و یا ترس و ترحم را. اینکه شما مفاهیمِ ساده ­ای را ببینید اولین قدم است و حال تصمیمی رو به رویِ شما نشسته :

آن مفهوم را زندگی کنید.

و اینجاست که در آغوشِ واقعیت می­ شوید. می ­گویم گاه هنر به ما زندگی را یادآوری می­ کند، و حتی گاه وقتی پس از مدت ها سرِ سفره­ ی هفت سین، مادرتان را در آغوش می­ کشید، و آه اِی انسانِ فراموش کار، چقدر راحت به خود زخمه می­زنی که گاه ناله ­هایت به سقفِ آسمان تنش می­ زند و آه که گاهی آسمان چه بسیار بلند است، و تویی که حال نه اما روزی، به دنبالِ چتر خواهی دوید، همان گاهی که باران بر چشم­ هایت پرده می ­پوشاند، برایِ من از گذشته ها سخن می­ گویی؟ می­ توانی؟ می­ توانی به من بگویی که چقدر دلت می­ خواست که... ؟ و من که خیره مانده ­ام به اشک­ هایت که از باران گرم ­تر است. دیر اما یک اتفاق نیست همیشه یک خاطره­ است که زیرِ سایه­ ی ابر ها مدام به فرار، زنده است، او بیش از هر کس به تو یادآوری خواهد کرد که وجود دارد، که چقدر تواناست و چقدر ساده... و چقدر ساده می ­تواند همه چیز را از تو بگیرد. از من نخواه که دستِ دعا بر آسمانی گیرم که جز بر دشتِ تو نمی­ بارد، و حال ای قابیل، گو از مرگِ او چه عایدت شده؟ جز خاطره ­ای که از آن قطره از ناله می ­ریزد؟ و از من نخواه که زمان را به حرف گیرم، زبانِ مرا نمی ­فهمد می ­گوید هر وقت اشک هایت تمام شد باز آی. من آدمم، گاهی کاری جز دیدن از من بر نمی ­آید، که چقدر گاه این فقط دیدن سخت است... .

ولی حال به تو می ­گویم، هر آنچه ساده ­تر که بتوانم:

بیدار شو! خوب می ­دانی خواب کدام است، آنقدر برایت امری ساده شده که شاید هر لحظه امانت بدهند در خوابی.

بدو! او نایستاده است، و نخواهد ایستاد.

چشمانت را باز کن! هنوز که می ­توانی بشنوی. پس خوب ببین.

حقیقت آری ساده است آری گاهی ساده است، و البته که گاهی سخت و زندگی که چه بی آرایش خاکستری است.


وحید ح زرقانی.

سادهزندگیخاکستریتصمیموحید ح زرقانی
نویسنده، ایده پرداز. ایمیل: vahidhamzeh1382@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید