ریو تمام دلایل آدم ربایی و قتل ها را روی کاغذ نوشت و سعی کرد بفهمد که چه کسی می تواند انگیزه کافی برای انجام این کار را داشته باشد. اما به نتیجه ای نرسید. ناگهان کسی گفت:"داری چیکار میکنی؟"
ریو پشت سرش را نگاه کرد. همان پسر مو آبی بود.
ریو گفت:"خودت داشتی چیکار میکردی؟"
_"تحقیق درباره قتل."
_"منم همین کار رو میکردم. ولی چه اهمیتی برای تو داره؟"
-"می خوای همکاری کنیم؟ به نظر دختر شجاعی میای. در ضمن خیلی خونسردی."
ریو زانو هایش را در سینه اش جمع کرد و آرام گفت:"همیشه همین طوریم."
سپس نگاهی به پسر انداخت و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما زنگ کلاس به صدا در آمد. پسر سریع به طرف میزش رفت و در راه گفت:"کائورو هستم. اگر قصد همکاری داشتی بهم بگو."
ریو هیچ چیز نگفت. بچه ها بدو بدو و پر سر و صدا وارد کلاس شدند. بقیه زنگ ها بسیار عادی و معمولی سپری شد و هیچ اتفاق تازه ای نیفتاد. بعد از تعطیل شدن مدرسه ریو به طرف کافه ای که کمی آن طرف تر قرار داشت رفت. تصمیم گرفته بود چیزی بخورد و کمی برای شام خرید کند. تا وقتی در توکیو بود مجبور بود خودش غذا درست کند. او فقط پانزده سالش بود ولی به خاطر شغل مادر و پدرش مجبور شده بود که مستقل شود و خودش کار هایش را انجام دهد. ریو وارد کافه شد و روی یکی از میز های خالی نشست. نگاهی به منو انداخت و یک نوشیدنی سفارش داد. او هیچ تصوری از قاتل یا آدم ربا نداشت. اصلا نمی دانست که وجود دارد یا نه. اما تصمیم گرفته بود این قضیه را ثابت کند و بفهمد که قاتل وجود دارد یا نه و اگر وجود دارد کیست. تصمیم داشت شب بعد خودش شخصا به سراغ ادم ربا یا قاتل برود. می خواست ساعت یازده و سی دقیقه از خانه بیرون برود و بفهمد ماجرا چیست. نوشیدنی اش را خورد و از کافه بیرون زد. به سمت مغازه رفت و موادی غذایی از جمله تخم مرغ ، گوشت و برنج و تعدادی خوراکی مثل چیپس خرید. سپس به طرف خانه رفت. راه رفت و راه رفت تا اینکه به کوچه ی آشنای خانه رسید. در کوچه پیچید و به طرف خانه رفت. کلید را از جیبش درآورد. در را باز کرد و وارد شد. خیلی خسته بود. به اتاقش رفت. لباسی سبز و آستین بلند پوشید و به طبقه پائین رفت تا مواد غذایی را در یخچال بچیند. مواد را چید. چیپس ها را در کابینت گذاشت و یکی را برداشت تا به اتاقش ببر و بخورد.
پشت میزش نشست. کامپیوترش را روشن و بسته چیپس را باز کرد. می خواست اطلاعات بیشتری درباره آدم ربای مرموز بدست آورد. بنا براین یک قلم و کاغذ آورد و سعی کرد از اینترنت اطلاعاتی بدست بیاورد. اما زیاد چیزی دستگیرش نشد. فقط فهمید اگر کسی قاتل را ببیند به دست او کشته خواهد شد. اما این چیز ها به هیچ وجه نمی توانستند ریو ، دختر شجاع قصه ی ما را بترسانند. او تصمیمش را گرفته بود و پای حرفش می ایستاد.