elahe-anime
elahe-anime
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

شب های توکیو 5

ریو زیاد اطلاعاتی درباره قاتل نداشت. نمیدانست میتواند او را پیدا کند یا نه. ولی در هر حال می خواست تلاشش را بکند. کامپیوتر را خاموش کرد ، روی تخت لم داد و فکر کرد. به همه چیز. ناگهان متوجه چیزی شد. او هنوز شغلی برای خودش نداشت. ریو نویسنده خوبی بود و پول خوبی از داستان هایش به دست می آورد اما نوشتن یک داستان کامل خیلی زمان میبرد. بنابراین باید یک کار پاره وقت نیز جور میکرد. تصمیم گرفت فردا ، بعد از مدرسه دنبال شغل برود. به نظرش کار در همان کافه ی نزدیک مدرسه ایده ی خوبی بود. هر روز به مدت سه ساعت. بلند شد و به آشپزخانه رفت. قصد داشت رامن درست کند.

یارامن
یارامن

موادی را که بعد از مدرسه خریده بود را آورد و دست به کار شد. دست پخت خوبی داشت و از کار خودش راضی بود. می خواست پیز دیگری هم برای ناهار فردایش که در مدرسه می خورد درست کند. بنابراین دو برابر مقدار همیشگی رامن پخت. بعد گذشت حدودا یک ساعت رامن اماده شد و ریو آن را به اتاقش برد تا بخورد. او در ان خانه تنها بود ولی خیلی کم از اتاقش بیرون می امد. پشت میزش نشست و شروع به خوردن کرد. بعد از تمام شدن غذا تکالیف مدرسه را نوشت و سپس خوابید. قبل از خواب به خیلی چیز ها فکر میکرد. به اینکه قاتل کیست. آیا همکاری با آن پسرک مو آبی کار درستی بود؟ ریو عاشق تنهایی بود. اما بعد نبود در این کار یک شریک داشته باشد. به اتفاقاتی که ممکن بود فردا در مدرسه بیافتد فکر کرد و با همین افکار به خواب رفت. طبق عادت همیشگی ساعت شش صبح بیدار بود. بلند شد و دست و صورتش را شست. سپس صبحانه درست کرد ، آن را خورد و برای رفتن به مدرسه آماده شد. قبل از رفتن تلفن همراهش را چک کرد. مادرش به او پیام داده بود:"امیدوارم توی توکیو بهت خوش بگذره. تلاشتو بکن."

ریو اهمیتی نداد. تلفنش را خاموش کرد ، کیفش را برداشت ، از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد. رفت و رفت. در راه کسی نامش را صدا زد:"هی! ریو!"

ریو برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. باز هم کائورو ، همان پسر مو آبی بود. ریو آرام و خونسرد گفت:"سلام."

هیچ احساسی در صدای ریو نبود. او همیشه خونسرد بود و خیلی کم پیش می آمد که هیجان زده بشود. اما با تمام اینها عاشق شخصیت خودش بود. ریو آرام آرام به راهش ادامه داد. کائورو دوان دوان خودش را به ریو رساند و گفت:"درباره همکاری نظری نداری؟ به نظر داشتن یه همکار توی این ماموریت خیلی بدرد بخوره."

ریو با بی حوصلگی گفت:"دربارش فکر میکنم."

کائورو بقیه راه را ساکت آمد و هیچ چیز نگفت. تا رسیدن به مدرسه کلمه ای بینشان رد و بدل نشد. به مدرسه رسیدند. نگهبان تا آنها را دید در را باز کرد. آنها وارد مدرسه شدند. نگهبان به ریو گفت:"باید خیلی توی این مدرسه حواس جمع باشی دختر جون. از من به تو نصیحت."

ریو سرش را تکان داد و چیزی نگفت. ریو و کائورو با بقیه دانش آموزان به طرف کلاس رفتند و سر جای قبلی خود نشستند. بعد از گذشت پنج دقیقه معلم وارد شد. عینکش را پاک کرد و لبخند زد. موهایش به رنگ حنا بودند و مدل پسرانه کوتاه شده بودند. معلم گلویش را صاف کرد و گفت:"خب دانش آموزا! تکالیفتون روی میز باشه."

سپس نگاهی به کائورو کرد و گفت:"کائورو! پاشو و تکالیف رو جمع کن."

کائورو برخاست و دانه به دانه تکالیف بچه ها را جمع کرد و روی میز معلم گذاشت. معلم هم از دختر ریو شروع به خواندن کرد. بعد از خواندن یک صفحه از تکالیف ریو سرش را بالا آورد و با لبخند به ریو گفت:"نویسنده خیلی خوبی هستی! تبریک میگم!"

ریو با همان صدای بی احساس همیشگی اش گفت:"ممنون."

زنگ ها دانه به دانه سپری شدند تا اینکه زنگ ناهار به صدا در آمد. ریو ناهارش را درآورد تا بخورد. که متوجه چیزی شد.

دانش آموزانمدرسهانیمهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید