elahe-anime
elahe-anime
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

شب های توکیو 6

دختری گوشه ی حیاط نشسته بود و با حسرت به سایر دانش آموزان نگاه میکرد. ظرفی در دست نداشت و این نشان میداد که ناهارش را با خود نیاورده. ریو هرگز فکر نمیکرد نسبت به یک غریبه چنین حسی پیدا کند. او دلش برای دخترک سوخت و تصمیم گرفت کمی از ناهارش را به او بدهد. بلند شد و نزد دختر رفت. گفت:"اگر می خوای می تونم ناهارم رو باهات تقسیم کنم. من زیاد درست کردم."

چشمان دخترک برق زد. با خوشحالی گفت:"ممنونم. اگه خودت پختی باید خیلی خوشمزه باشه."

و کمی رفت آن طرف تر تا ریو بتواند کنار او بنشیند. موهای دخترک زرد و کوتاه بودند ، خال کوچکی کنار لبش داشت و عینک به چشم میزد.

دختر با خوشحالی شروع به خوردن رامن کرد. وقتی غذا تمام شد گفت:"اسمت ریو بود؟ خب من ریو-چان صدات میکنم. من میکو هستم! خوشبختم!"

ریو گفت:"منم از آشنایین خوشبختم!"

-"به نظر خیلی خسیس می اومدی. اما حالا که بهش فکر میکنم میبینم اصلا اینطور نیستی. خیلی هم مهربونی."

-"ممنون"

همان لحظه زنگی به نشانه ی شروع کلاس بعدی به صدا درآمد. ریو و میکو هر دو سریعا به طرف کلاس رفتند و روی صندلی هایشان نشستند. میکو درست برعکس کائورو بود. او هیچ علاقه ای به شکار آدم ربا و کاراگاه بازی نداشت. دوست داشت یک زندگی معمولی به دور از این مسائل داشته باشد و این کاملا طبیعی بود. ریو به نظر او احترام میگذاشت و نظر او را نیز محترم میدانست. زنگ بعد کائورو مجددا به سراغ ریو آمد و دوباره از او خواهش کرد که همکارش شود. اما ریو باز همان جواب قبلی را داد. معلوم بود که واکنش های ریو برای کائورو خسته کننده هستند. اما کائورو ول کن قضیه نبود و می خواست هر طور شده با ریو همکار شود. ریو هنوز گیج بود. او آنقدر درگیر افکارش بود که نزدیک بود در راه کافه کنار مدرسه گربه ای را زیر پا له کند. او به همه چیز فکر کرد. به اتفاقات پیش رویش. به کار پاره وقتش. به جواهر. به دختری که در اتوبوس بود و به آدم ربا و قاتل. همه چیز بسیار در هم و برهم بود. ریو دختر مصممی بود. او می خواست هر طور شده به هدفش برسد. ریو به کافه رسید. وارد شد و به صندوق رفت و در نهایت ادب گفت:"یه کار پاره وقت می خواستم. اینجا جایی برای من هست؟"

صندوق دار گفت:"چند سالته ، چه کار هایی بلدی و چه ساعاتی می تونی کار کنی؟"

-"پونزده سالمه. آشپزی بلدم. میتونم پای صندوق وایسم یا به عنوان گارسون کار کنم. از ساعت سه عصر تا هفت شب آزادم."

مغازه دار سرش را تکان داد و گفت:"خوبه! عالیه! میتونی توی همون ساعتی که گفتی بیای و به جای من وایسی. به خاطر سنت ، حقوقت به اندازه ی یه کار پاره وقته. از فردا میتونی شروع کنی."

ریو خوشحال شد. خیالش از بابت کار هم آسوده شده بود. مغازه دار به انبار پشتی مغازه رفت ، لباسی شبیه لباس خودش آورد و گفت:"این لباس فرمته. فردا ساعت سه بپوشش و بیا اینجا."

ریو لباس را گرفت. تشکر کرد و به خانه بازگشت. کارش هم جور شده بود. تنها چیزی که هنزو ریو را آزار میداد تحقیقات درباره ی قاتل بود. چه کسی چنین انگیزه ای دارد؟ چرا باید چنین کاری را انجام دهد؟ هزاران سوال بدون پاسخ در ذهن ریو نقش بسته بود. به خانه که رسید. لباس هایش را عوض کرد و روی تختش لم داد. با خود فکر کرد که بد نیست اگر اندکی بخوابد تا در تحقیقات امشب خوابش نبرد. چشم هایش را بست و خیلی سریع خوابش برد. وقتی بیدار شد ساعت هشت شب بود. به سرعت به آشپزخانه رفت ، شام را حاضر کرد و خورد. سپس آماده ی رفتن شد. از خانه بیرون زد. همه جا بسیار تاریک و خلوت بود. معلوم بود مردم از این حادثه آگاه هستند و جرئت بیرون آمدن را ندارند. اما ریو بسیار شجاع بود. او وقتی تصمیمی را می گرفت حتما انجامش میداد. ریو تا ساعت یازده و سی دقیقه در خیابان های خلوت و ساکت توکیو قدم زد تا اینکه ناگهان صدای زنگ تلفن همراهش را شنید.


دانش آموزانانیمهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید