ویرگول
ورودثبت نام
elahe-anime
elahe-anime
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

شب های توکیو 7

ریو تلفنش را از جیبش درآورد و نگاهی به صفحه ای انداخت. هرکسی که بود ریو شماره اش را نداشت. جواب داد و گفت:"بفرمایید؟"

صدایی آشنا از پشت تلفن گفت:"ببخشید! ظاهرا اشتباهی رخ داده. شماره رو اشتباه زدم."

ریو متوجه چیزی شد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. میکو ، همان دختر مو زرد که امروز ظهر در ناهار ریو شریک شده بود پشت سر ریو قرار داشت. ریو بلافاصله متوجه شد که صدای آشنای پشت تلفن متعلق به میکو بوده است. میکو با قدم های سریع به ریو نزدیک شد و گفت:"تو هم برای تحقیق درباره ی قتل ها اومدی؟"

ریو تعجب کرد. میکو تا دیروز میگفت که قصد چنین کاری را ندارد و میخواهد مثل مردم عادی زندگی کند. چه اتفاقی افتاده بود که به همچین چیزی فکر کرده بود؟ ریو گفت:"آره. اما تو که تا دیروز میگفتی نمی خوای انجامش بدی!"

-"خب آره. ولی وقتی دیدم تو چقدر اشتیاق داری گفتم بیام و کمکت کنم. ولی راستش من خیلی ترسو هستم. بنابراین فکر کنم برات یه بار اضافی باشم. چون نمیتونم تنهایی توی خیابونای تاریک پرسه بزنم."

-"اشکالی نداره. همین که دو نفریم خیلی خوبه."

-"اصلا بهت نمیاد اینقدر مهربون باشی."

-"واقعا؟"

میکو خندید:"معلومه!"

-"بهتره شروع کنیم. بیا راه بیوفتیم."

میکو آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید. سپس به دنبال ریو راه افتاد. خیابان ها بسیار تاریک بودند. معلوم بود این اتفاقات ترسی محشتناک در دل مردم شهر انداخته. میکو و ریو مستقیم در خیابان ها پیش میرفتند. میکو به درون همه ی کوچه ها سرک میکشید تا مطمئن شود کسی درون کوچه نیست. تا اینکه به یک کوچه ی تاریک رسیدند. ریو از جلوی کوچه رد شد؛ ولی میکو جلوی کوچه ایستاد. چشمان بسیار بسیار محشت زده بودند و پا های میلرزیدند. با تته پته گفت:"ر....ریو! یکی....یکی اونجاست."

ریو برگشت و درون کوچه را نگاه کرد. میکو راست میگفت. شخصیت نسبتا قد بلند داخل کوچه بود و داشت با چشم هایی سبز آن دو را نگاه میکرد. شخص از درون سایه ها بلند شد و جلو آمد. سایه ها چهره اش را پنهان کرده بودند. زیاد از ریو قدبلند تر نبود. شخص آنقدر جلو آمد تا بالاخره چهره اش نمایان شد. پسری هم سن و سال دختر ها با موهایی مشکی و چشم هایی سبز بود.

پرسید:"شما دخترا اینجا چیکار میکنید؟"

ریو جوابش را داد:"دنبال قاتل میگردیم. خودت چی؟"

-"منم همینطور. ولی از من به شما نصیحت. دخترا ترسو ، ضعیف و خنگ هستن و به درد هیچ کاری نمیخورن. بهتره همینجا کارتونو تموم کنید."

-"اینجوریه؟ حالا میبینیم که کی اول انجامش میده. بهتره بدونی من عقب نمیکشم."

پسر لبخندی شیطانی زد و گفت:"از جسارتت خوشم میاد. موفق باشی."

-"تویی که قبول داری دخترا ضعیفن. حالا نشونت میدم دخترا چقدر میتونن قوی باشن."

میکو داد زد:"بس کنید!"

ریو ، نگاهی به میکو انداخت و خواست به پسر بگوید که موفق خواهد شد؛ اما وقتی رویش را برگرداند کسی در کوچه نبود. پسر غیب شده بود. ریو عصبانی به میکو گفت:"حالا نشونش میدیم دخترا چقدر قوین"

میکو عینکش را صاف کرد و گفت:"البته که نشونش میدیم!"

و سپس به راه خود ادامه دادند و مشغول گشتن در خیابان ها شدند. اما باز چیزی دستگیرشان نشد. تا اینکه صدایی از پشت سر شنیدند...

ریوریو متوجهمیکوانیمهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید