قصه از آنجا شروع شد که یک تستر قدیمی سوخت. مادر نه اعتقادی به ماکروفر داشت و نه اعتقادی به نان تازه. مادر فقط به تستر اعتقاد داشت و به تمام تکنولوژیهای دیگری که از زمان کودکی او در این دنیا وجود داشتند و جز اینها، به گوشی موبایل کوچکش.
موازی با داستان تستر و خیلی قبلتر، هرازگاهی حرفهایی از مستقل شدن از دهان من خارج میشد. کسی دلیلی برای مخالفت نداشت، جز اینکه نمیخواستند. همه میدانستند اینطور نمیشود و با این حال انگار همه منتظر معجزهای بودند تا شاید اتفاق دیگری افتاد و شد. شاید ازدواجی سر بگیرد، شاید یک روز دوباره همه ما در یک شهر دور هم جمع شدیم، شاید دانشمندی جایی بفهمد که چطور میتوان در هر دقیقه صد کیلومتر جابجا شد و هر شاید دیگری جز تنها زندگی کردن این دختر.
در گیر و دار تمام شایدهایی که اتفاق نمیافتادند یک تستر سوخت. مادر دیوار را در جستوجو برای تستری نو زیر و رو کرد. چند هفته قبل، وان حمامش را در دیوار فروخته بود و هنوز طعم شیرین فروش را زیر زبانش داشت. فکر کرده بود حالا که فروش را امتحان کرده، بد نیست خرید را هم امتحان کند.
تستری که پیدا کرد مثل همانی بود که سوخته بود. فقط خیلی نوتر، پر زرق و برقتر و سالمتر. انگار همان تستر سی سال قبل را یک نفر نو نوار کرده و رنگ زده باشد. تستر برای نوعروسی بود که داشت همراه شوهرش از ایران میرفت و تمام وسایل را برای فروش گذاشته بود. لابلای آن همه وسیله، چشم مادر به اتوی سیاهرنگی خورد که نو بود، زیبا بود و بسیار ارزانتر از آنچه بود که میتوانست باشد. تنها مشکل این بود که مادر از قبل اتو داشت و از اتوی خودش کاملا راضی بود.
قصه برای من همیشه از آن تستر شروع شد. از روزی که مادر زنگ زد و گفت «برای خونهی آیندهت اتو خریدم». انگار تمام تشویشها و ابهامها و تمام ترس از نداریها و تمام نمیشودها و نبایدها و آخر زشت استها، همه در یک اتوی قشنگ نهفته بودند که منتظر نشسته بود گوشه خانهای تا روزی یک نفر تسترش بسوزد.
و حالا بعد از دوسال برای تمام اتوهای سوخته، تسترهای خراب، وانهای رنگورو رفته، چاقوهای کند و بشقابهای لبپر، خیالمان راحت است که دیواری هست که حواسش به ما باشد. دیواری که شاید خودش هم نمیداند گاهی، جرقهایست برای شروع سبک دیگری از زندگی.