چشمانم را ریز کردم انگار دعوایی رخ داده بود
جلو رفتم وجود توده ای از مردم بهم حس امنیت میداد
پسری با صورت خونی کنار یه دویست و شیش سفید رنگی افتاده بود و مردم اطرافش جمع شده بودن و همین باعث ترافیک آخر شب شده بود
از پرس و جو فهمیدم گویا خفت گیری بوده
دلم برایش سوخت بد زخمی شده بود
عجله و دلهره داشتم اما حس کنجکاویم باعث شده بود که صحنه رو ترک نکنم
چهره پسر به شدت برایم آشنا بود
باز دقیق تر نگاهش کردم که ناگهان آه از نهادم برآمد خودش بود صوفی بود آرش صوفی
همکلاسی ترم کارشناسی دانشگاه شیراز که بابا نگذاشته بود به علت دوری راه برم
فقط برای کارهای انتقالی که رفته بودم چندباری دیده بودمش اما شهرت پرآوازه اش سرتاسر دانشگاه پیچیده بود و چون چهره اش خاص بود به یادم مانده بود
چشم و ابرو مشکی با صورتی کم سن و سال
خودش بود فرق چندانی با گذشته نکرده بود
درحین موشکافی من آمبولانس رسید و در حین بردنش مسئولش داد کشید کسی همراهش نیست؟
همه به همدیگه نگاهی انداختن یکی گفت نه موقعی که اون نامردا زدنش هیچکس باهاش نبود
اینجوری که نمیشه مسئولیت داره
موبایلی چیزی همراهش نبود؟
باز یکی که کل ماشینش را گویا گشته بود سری تکان داد وگفت نه گشتم هیچی نبود ظاهرا زدن ازش
در دوراهی سختی مانده بودم که بگویم میشناسمش و همراهش برم یا ولش کنم به امان خدا امان از این حس مهربانی و دلسوزی من که از مادرم به ارث رسیده بود