زهره پورصباغ·۷ ماه پیشنهال🌱 پارت4بالاخره تصمیم گرفتم باهاش برم چونکه از این طریق میتونستم بعد از بیمارستان با یه نفر برگردم هتلنه اینکه اینقدر کمبود ماشین باشه که لازم به ا…
زهره پورصباغ·۷ ماه پیشرمان نهال 🌱پارت 3چشمانم را ریز کردم انگار دعوایی رخ داده بود جلو رفتم وجود توده ای از مردم بهم حس امنیت میدادپسری با صورت خونی کنار یه دویست و شیش سفید رن…
زهره پورصباغ·۷ ماه پیشرمان نهال🌱پارت دومبا مامان خداحافظی کردم وگوشی رو سریع قطع کردم و به سمت قسمت ورودی رفتم اغلب افراد رفته بودن و تعدادکمی مانده بودن از فرد مسئول آنجا شماره آ…
زهره پورصباغدرسَکّو!·۷ ماه پیشرمان نهال 🌱سلام عزیزانم وقتتون بخیرمن نویسنده یک رمان چاپی و سه آنلاین هستم و عضو یه گروه نویسندگی جهادی ممنون میشم همراه نوشته هام باشید و نظرتون رو…