بالاخره تصمیم گرفتم باهاش برم چونکه از این طریق میتونستم بعد از بیمارستان با یه نفر برگردم هتل
نه اینکه اینقدر کمبود ماشین باشه که لازم به این کار باشه اما ساعت به نیمه شب نزدیک میشد و عقل حکم میکرد به همه جوانب فکر کنم
جلوتر رفتم و گفتم من این اقا رو میشناسم
مسئول توجه اش به من جلب شد و با ابروهای بالارفته و کمی شک پرسید
از کجا میشناسیش؟
هول کردم وبا اندکی تعلل گفتم همکلاسی دوران دانشگاهشون بودم
صدای پچ پچ بلند شد
مسئول آمبولانس دوباره با تردید بهم نگاه کرد اما من باخونسردی گفتم دلیلی نمیبینم دروغ بگم باتوجه به همهمه و ترافیک کنجکاو شدم و جلو آمدم و ایشون رو شناختم همین
مسئول هم نمیدانم صداقت را در چشمانم دید و یا مجبور شد اما در نهایت باورم کرد و منو هم سوارکرد
دوساعت تمام روی صندلی بیمارستان نشسته بودم به شدت خوابم میومد و نشسته دائما خوابم میبرد
که با دستی که به شانه ام خورد از چرت کوتاهی پریدم
پرستار بالبخند گفت ببخشیدعزیزم بیدارت کردم نامزدت به هوش اومده