چه قلم روان و گیرایی و چه تجربیات درست و حقیقتی. درمورد داستانک "داستانک: بخوانیدش زندگی" حرف میزنم. بعد از مدت ها مغز زنگ زده ام را قلقلکی داد. نمیدانم چقدر میتوانم بگویم که مفید فایده تاثیر گذار باشد به مانند ساعت های مفید درس خواندن ولی تلاش خود را میکنم.
میدانی دانستن و آگاهی شاید فرقشان در باور باشد، یا اینکه با پوست و گوشت و استخوان و قلبت آن دانسته را تجربه کرده باشی، نمیدانم ولی بخش عظیمی از چیز هایی که من میدانم را فقط میدانم و بس، پس خرده نگیرید و یا بلعکس تحسین بی جا نکنید.
درست گفته است آن نویسنده که چه کسی در این دنیا هست که بتواند آنطور که دلمان میخواهد ما را درک کند؟ (و یا همدردی داشته باشد که در آخر شب احساس حقارت و یا شرمساری نکنیم.)
همشان میگویند "ای وای ناراحت شدم" و یا با تفکر عقلایی راه حل پیش پایمان میگذارند و یا اصلا میگویند "وقت کافی برایت ندارم باشد برای بعد".
درست است همه ما انسان ها نیاز داریم به درک متقابل شدن، به اینکه وقتی به کسی میگوییم دردم آمد نگوید "فلان قرص مشابه ژلوفن را بخور" و یا "چقدر بد اشکالی ندارد فراموش خواهی کرد"؛ شاید فقط یک آغوش گرم از دوستی نه چندان نزدیک که ریزبینی عجیبی در احساسات و حالات تو دارد و یا به نوازش موهایت توسط مادر نیاز داریم.
پس همه ما تنهاییم، حتی پدر و مادر که نزدیکترین و جان فدایی ترین افراد زندگیمان هستند هرگز با ما نیستند، آنها همراه ما هستند در این مسیر طولانی زندگی آن هم تا به وقتی و مکانی معین. چه کلمه ی غریبی، زندگی، نمیدانم در مورد تقدیر و سرنوشت مقرر شده چه بگویم که نه به کسی بربخورد و نه فهوی کلام پامال شود، شنیدم از بزرگی رسیده این کلام:"اگر آدمی میدانست که سرنوشتش را تدبیر و زندگیش را تقدیر کرده اند، او هیچوقت به سمت کارهایی که برایش دشوار بود نمی رفت. " این حرف به خیلی از اصول فکری حداقل شخص بنده بر میخورد ولی بیایید تعصب ها را برای لحظه ای کنار بگذاریم، بیایید این جمله را در شرایط خاص ببینیم و سرسختی لازم در زندگی را کنار نگذاریم
فکر کنید به کار هایی که کردهاید، جان کنده اید و تلاش کرده اید که چه بشود؟ من فقط میگوییم شاید فقط شاید در مسیر خودتان تلاش نکرده اید همانطور که خودتان هم اغراق دارید که در جبر محیط و به اجبار شرایط یکسری کارها را در عمر حرام شده ی خود اصل قرار دادید.
و اما "پامرانین"،..... میدانی، در مورد رضایت درونی، عشق و شادی و شادابی و طراوت زیاد نوشته اند و زیاد خوانده ایم، ولی بیایید جور دیگری نگاه کنیم، من شاد نیستم و راضی نیستم نه از خودم و نه از اطرافم حال چه؟
🤷♂️
خوب باید بگویم که شما ایستاده اید در همان نقطه از زندگی که ایستاده اید. حرکت کنید
چه کسی منکر سختی های زندگی است؟
من که نیستم
چه کسی منکر است که همیشه برای هر کار و هدفی هر انسانی تا نقطه ی آخر لبریز شدن و بریدن رسیده و اما به قولی آن به مو رسیده پاره نشده است؟
همه ما در سختی به دنیا آمده ایم به نحوی مخصوص خودمان، اما دست نکشیدن کلید این زندگی بی رحم و خشنی است که ما انسان ها خودمان با سیستم های ماشینی(بروکراسی) به وجود آورده ایم.
و اما پامرانین 😅، چه است این پامرانین جذاب و دوست داشتنی و به قولی "خَر" که هر چه مینویسم نمیرسم به گفتنش! آری یادم آمد که ما انسان های در بند قفس هرگز تحمل شادی حقیقی را نداریم، حداقل نه در قفس
همین است که افراد باهوش در یافتند و میگویند که همه ی شادی ها موقتی و دروغ است که دیر یا زود به پایانی می رسند و همیشه دوست داریم که آن "پایان" نرسد.
ما آمده ایم که پیدا شویم و پیدا کنیم، خودمان را در خودمان، خودمان را در دیگران، این خود بی ربط و بیخود، این منِ هزار بار من تر از من و مسیر این پیدا کردن از گم شدن میگذرد. درست است دوست من😊 هر چه به آن دل میبندی به طرفت العینی از تو گرفته خواهد شد چون به "اشتباهی" دل بستی، این است قوانین بازی زندگی. به یک واحد دل ببند و فقط از او انتظار داشته باش نه از خودت و نه از دیگران و نه حتی آنهایی که مردمک چشمانت را بی وفاتر از آنها میدانی و ببین که چگونه این خرابه ی سخت گیر بی وفا که پامرانین را به هر کسی نمی دهد و به چشم برهم زدنی از آنی هم که داردش باز پس میگیرد؛ به دنبال تو می دود که تمام پامرانین های موجود را به دستت سپارد که تو با دستان پر مهر و بزرگوارت بین دیگران پخش کنی، عشق و امید و طراوت را تقسیم کنی.
به هر حال تمام اینها سخن گفتن و راه حل دادن های تفکر عقلایی من بود، نه درست و نه غلط لزوما، تو تعریف خود را پیدا کن، به قول آن دیالوگ معروف که به اندازه ی انسان های روی زمین راه برای رسیدن به خدا وجود دارد.
در آخر بدان که ما انسان ها تحمل شادی حقیقی را نداریم و به داشته هایت قانع باش
در آخر بدان که همیشه یک بغل محبت، یک فنجان گرم و لبسوز و یک تفکر حقیر اما دوست داشتنی در اتاق 307 منتظرت است. 😊😁🌸🌹❤️