آیا جست و جوی بیرونی وقت تلف کردن نیست؟به نظر من که فقط کاویدن درون ارزش دارد و نه بیرون.زیرا با کاویدن درون حتما به نتیجه شخصی ای که به تو ربط داشته باشد،خواهی رسید.اما با جست و جوی بیرونی معمولا از خودت غافل می شوی و نمیشه توقع داشت که حتما چیز مناسبی پیدا کنی.چرا که آنچه که در بیرون است حتما برای تو در نظر گرفته نشده است.هرکسی کار خودش را می کند و از امیال شخصی خودش خط می گیرد.درنتیجه طبیعی است که کسی به تو فکر نکند و این قرار نیست که غم انگیز باشد.اصلا او چطور می تواند به تو فکر کند و شکی نیست که هیچ کس نمی تواند دیگری را درک کند.زمانی هم که این طور به نظر می رسد،یا او خودش را در دیگری دیده و یا با این کار خودش را ارضا می کند و یا یک حربه است.اصلا درک دیگری نشدنی است و هرکسی جز این بگوید،دروغ می گوید.درک دیگری نه یک واقعیت که یک ایدئولوژی است.شاید حتی یک کارکرد تکاملی باشد و آن قدر امیال پنهان ما برای بقا قوی است که ما را به این کار وامی دارد.کسی دست به جست و جوی بیرونی می زند که در درونش چیزدندان گیری وجود نداشته باشد و اصلا جست و جوی بیرونی یعنی به دیگری پرداختن.کسی که چنین کاری می کند،دیگری را برتر از خودش دانسته که حاضر شده برایش وقت بگذارد.وگرنه چه کسی حاضر است به جای خودش برای دیگران وقت بگذارد؟آیا می گویید آنکه از انسانیت بیش تر بو برده است؟اما من می گویم کسی که درون حقیری دارد.کسی که باارزش باشد و به این ارزش واقف که سراغ دیگران نمی رود.مگر زمانی که بخواهد از آن ها استفاده کند و این کاررا با چیرگی برآن ها انجام می دهد.او به هر حال خودش را بر دیگران به هر نحوی که هست تحمیل می کند و شاید بعضی وقت ها برای این کار زمان زیادی لازم باشد،اما به هر حال به سرانجام می رسد.مثل نویسنده ای که سال ها نوشته و کسی به او توجه نکرده و با این حال همچنان به نوشتن ادامه داده و آن ها را منتشر کرده تا بالاخره دیگران کم آوردند و به او توجه کردند.مگه تا چه مدت می شود به یک نوشته خوب و نویسنده خوب توجه نکرد؟آن هم زمانی که او درست برخلاف شما فکر می کند و می نویسد.به هر حال یک روزی کوتاه می آیید.نه شما اما شاید نوادگان شما.شاید آن ها از شما باهوش تر باشند.به خصوص زمانی که یک نوشته از زمان خودش خیلی جلوتر باشد.جست و جوی درونی برای این است که دست به حفاری بزنیم.دست به حفاری بزنیم و همین طور گنج ها را بین مردم پخش کنیم.چرا؟چون که ما می میریم و چرا باید با این همه گنج به خاک سپرده شویم؟بگذار زمانی که می میریم،فقط یک پوسته از ما به خاک سپرده شود و نه یک روح دست نخورده.همچنین نه یک روحی که در کل زندگی اش فقط با همه چیز پر شده است.با دانش و تجربه.این طور آدم خودش را برای مرگ آماده می کند و مرگ نه به معنای معدوم شدن خودمان که فقط برای اینکه فرصت مان برای جاودانه شدن از دست می رود.شکی نیست که این مرگ است که ما را وادار به جاودانگی می کند.زیرا ما می میریم،اما جهان نمی میمیرد و لازم است که مهر خودمان را برپیشانی آن بزنیم.لازم است حتی مثل یک سرطان،مثل یک انگل منتشر شویم.در تمام بشریت رخنه کنیم و سوار بردوش آن ها به آینده سفر کنیم.مگر تمام نویسندگان کاری غیر از این می کنند.آن ها از انرژی و ذهن انسان های زنده استفاده کرده و همچنان به حیات خود ادامه می دهند.اما شاید یکی بگوید که آخر این چه فایده ای دارد،وقتی که ما نیستیم.اما من می گویم که این انگیزه ای برای تلاش است.خود این فعالیت فی نفسه جذاب است.این مسیره که جذابه و ما با تخیل کردن از چنین اتفاقی لذت می بریم.اینکه آدم ها کتاب ها درباره ما خواهند نوشت و درباره ما حرف خواهند زد.بدین گونه خود را فراموش می کنند و به ما توجه می کنند.چه چیزی برای یک انسان از این جذاب تر که هدف تمام بشریت باشد و تمام بشریت به او توجه کنند.نوابغ بزرگ توانسته اند چنین کاری کنند و تمام آدم های مشهور.به گونه ای که حتی مسخره ترین کارهایشان نیز مهم است.هدف ما انسان ها نه دیگری و نه هیچ وجود برتر و نه بشریت و نه طبیعت هیچ کدام از این مزخرفات نیست.هدف انسان خودش است.دلش می خواهد در چیزی که می تواند از دیگران بهتر باشد،بهتر باشد و این را ثابت کند.از اینکه می بیند دیگران با ظرفیتی کم تر از او در جایگاه بهتری هستند،نمی تواند تحمل کند.آن لحظه است که فکر می کند خودش را هدر داده است.اما نه تنها این طور آدم ها لازم هستند که کمیاب اند.این یک رقابت نفس گیر است که هر کسی در آن موفق نمی شود و یکی از دیگری موفق تر است.یک رقابت تمام نشدنی بین تمام آن نوابغ و در تمام رشته ها در طول تاریخ.یک عده هم هستند که نبرد آن ها را تماشا و آن ها را تشویق می کنند.کسایی که نمی توانند مثل آن ها باشند و فقط تصور می کنند که مثل آن ها هستند و با طرفدار بودن شان خودشان را ارزش مند می کنند.هر آدمی به میزانی موفق تر است که بتواند توجه و زمان بقیه را به خودش اختصاص دهد.آن هم در زمانی که این کار روز به روز سخت تر می شود.وگرنه مهم نیست که تو چه قدر خوب باشی.در نهایت اینکه همه این ها برای اینه که تو رو کسی یا کسانی که باید بشناسند و راهت رو ادامه بدن.برای اینکه تو رو زنده نگه دارند.اما مسئله اینجاست که آدم ها فقط وقتی به تو توجه می کنند که حرف خوشایند اونها رو بزنی و تاییدشون کنی.مگه اینکه مثل تبلیغات مدام جلوی چشم شون رژه بری و همه جا باشی و یا اینکه قدرت رو،رسانه رو در دست داشته باشی.اما حالا که اینترنت هست ما می تونیم با داشتن رسانه شخصی مون همه جا حضور داشته باشیم.ای لعنت به من که انقدر بد می نویسم.ای لعنت به من که ذهن منسجم و متمرکزی ندارم.ای لعنت به من که فقط پشت هم می نویسم.ای لعنت به من که هیچ مخاطبی ندارم و هیچ کس دوسم نداره.ای لعنت به من که هیچ پیشرفتی نمی کنم و همه اش درجا می زنم و در نهایت افکار واپس روندم به بیرون درز پیدا می کنه.ای لعنت به من که حوصله کتاب خوندن و فیلم دیدن و گشتن رو ندارم.ای لعنت به من که از خونه هم حتی بیرون نمیرم.ای لعنت به من که بدون هدف می نویسم و معلوم نیست که دقیقا دارم در مورد چی می نویسم.ای لعنت به من که انقدر نویسنده بدی ام و نمی تونم حرف جدیدی بزنم.از اینکه انقدرکمم.هیچ دختری از من خوشش نمیاد و هیچ آینده ای ندارم و که مجبورم سربازی برم و هر خفتی رو به جون بخرم و با هر احمقی دم خور بشم.چرا همیشه مجبورم همچین آدم هایی رو تحمل کنم؟اما با همه این ها چاره ای ندارم جز اینکه بی وقفه به نوشتن ادامه بدم و حتی اگه هر نوشته آشغالی دارم منتشر کنم.چه قدر بدم میاد که در حین نوشتن فکر کنم و چه قدر به نظرم نوشته مصنوعی ای میاد.چه قدر دلم می خواد که هر چی به ذهنم می رسه رو به هر شکلی بنویسم.هرچی.حتی چیزی که بی ربط به نوشته باشه.مثل همین.فقط به این خاطر که از نوشتن دور نیفتم و تا می تونم بنویسم.من که می دونم هیچ وقت موفق نمیشم.وای بر مخاطب من که نوشته کسی را می خواند که اینهمه می نویسد که بگوید من پنج صفحه نوشته ام و برایش فرقی نمی کند که چه چیزی بنویسد.آن وقت از مخاطب انتظار دارد که نوشته اش را هم بخواند.