دلم می خواد هر جمعه ای که خونه هستم،خونه شون برم.حالا که با سالار رفتم،به این نتیجه رسیدم که بهتره تنها برم.دلم می خواست وقتی ازم پرسیدن که شب رو اونجا می مونم یا نه،جواب می دادم:بله.هرچند که با واکنش تعجب آمیز و شاید کمی تحقیر آمیز خانواده ام رو به رو می شدم و کمی نمی گذشت که مامانم به حداقل نصف فامیل در این مورد گفته بود.اما جهنم.تنها چیزی که باید برای من اهمیت داشته باشه،خواسته خودمه و بپذیرم که هر خواسته ای تبعاتی داره.مثلا نمی تونم بنویسم و انتظار داشته باشم که همه بهم به به و چه چه بگن.ممکنه فقط فحش بخورم و همچین اتفاقی نباید باعث انجام ندادن کار موردعلاقه ام به شکل دلخواهم بشه.من او را خوب ندیدم و شاید از این بابت افسوس بخورم.از ترس اینکه مبادا آزارش دهد و هیز به نظر برسم.اما با یک نظر ممکن دماغش نیاز به عمل داشته باشد.چرا که ممکن است نسبت به صورتش بزرگ تر به نظر برسد.اما صورتش خیلی کوچیکه و به نظرم اندازه دماغش خیلی هم خوبه.یک نگاه با پاش انداختم و پرزهایی برروی آن دیدم و نشان می داد که اهل شیو کردن نیست.نه تنها بدم نیامد که خوشم هم آمد.با خودم گفتم که پس این نمونه عینیه همون حرفیه که میگه خودت باش و اونی که باید خوشش بیاد،میاد.چه قدر خوشم آمد که با بی خیالی آن طور که دلش می خواهد لباس می پوشد و می گردد.طوری لباس می پوشد که احساس راحتی کند و روسری هم سرش نمی کند.هرچند که موهایش را کوتاه می کند و ظاهر پسرانه ای دارد و تابلو نیست.اما به شدت ظریف و کوچک است.ای کاش که هیچوقت بزرگ نشود.