اکثر روابطی که من داشته ام،اتفاقی بوده است و با این حال روابط خوبی بوده است.حداقل در یک مقطعی و حداقل اینکه با آدم های خوبی آشنا شده ام.پیش آمده که یکبار خیلی دوست داشتم با کسی دوست شوم و مدام خودم را به او می چسباندم.جالب اینجاست که نتیجه هم داد.من و او دوستان نسبتا نزدیکی شدیم و من برای او یکی از چند دوست خوبش بودم.باهم تقریبا همسو بودیم و او هم فکرهای بزرگی درسر داشت و به احتمال زیاد حالا هم در سر دارد.من حتی می توانم اعتراف کنم که با بهترین کسی که می توانستم دوست شوم هم دوست شده ام و همه این ها تصادفی.البته بعضی ها ممکن است بگویند که هیچ چیز تصادفی نیست.اما من از دست سرنوشت و این ها صحبت نمی کنم.منظورم این است که تلاشی برای اینکه با آن افراد آشنا شوم نکردم و برنامه ای از قبل نداشتم.فقط در جریان زندگی ام پیش آمدند.صادقانه من تقریبا با تمام پسرهایی که از آن ها خوشم آمد توانستم دوست شوم و همیشه در بین پسر ها آدم تقریبا محبوبی بودم.حتی اگه آن ها نمی خواستند که یک آخر هفته را با من بگذرانند.اما در مورد رابطه با دختر ها توفیق چندانی نداشته ام.
البته در همان برخورد های معدود آن ها من را به عنوان آدم درست و حسابی ای شناخته اند.اما من هیچ وقت آن قدر رویش را نداشتم که با آن ها لاس بزنم و باهم بیش تر آشنا شده و به هم نزدیک شویم.از اکثرشان هم خوشم نمیامد.فکر می کردم که رابطه با یک دختر نباید سطحی باشد و نمی توانستم خودم را قانع کنم که با یک دختر باشم که فقط باشم.راستش دنبال مورد خاصی می گشتم و فکر هم می کردم که پیدا کرده ام.دو نفر در دانشگاه بودند که به نظرم جدی ترین دخترهایی بودند که سعی کردم بهشان نزدیک شوم.دخترهایی که بسیار زیبا و هنرمند بودند اما شاید نه چندان باهوش.فکر می کردم که دخترهای فوق العاده ای هستند و بدرد من می خورند.اما نبودند.من فقط شیفته شان شده بودم،همین.اگر دانشگاه نمی رفتم که در همان حد هم نمی توانستم به کسی نزدیک شوم.دوستی به من توصیه کرد که دوباره به دانشگاه برگردم.چرا که برای آدم کم رو و غیراجتماعی مثل من دانشگاه تنها شانس آشنایی من با یک خانم است.راست هم می گفت.هرچند که چنین قصدی ندارم.اما من همیشه دست به محاسبه احتمالات برخورد با دختر مدنظرم می زنم.
نتیجه اش هم چیزی امیدوار کننده نیست.راستش هر حضور در اجتماع یک فرصت است و من با عدم حضورم هیچ فرصتی برای خودم نمی سازم.خوب راستش در مورد دوست های پسرم اوضاع به شکل طبیعی پیش رفت و فکر می کنم که در مورد دختر هم باید همین طور باشد.هرچند دوستی با پسرها بسیار راحت تر از دوستی با دختر است.حداقل برای من.دختر ها برایم گیج کننده اند.مثل اینکه از صداقت خوششان نمی آید و من خیلی آدم رکی هستم.انگار دلشان نمی خواد که خیلی زود سراصل مطلب بروند.در رابطه جنسی هم همین طور هستند که البته من با این یک مورد مشکلی ندارم.رابطه با پسر ها برپایه توقعات زیادی بنا نشده است.شاید تقریبا هیچ توقعی و اگر هم بد بستونی هست به صورت طبیعی به وجود آمده است و اتفاقا توقع رابطه را تباه می کند.اما دررابطه با دختر همه اش استرس دارم که نکند برایش کم باشم و برایش کم بگذارم.احساس می کنم که ممکن است توقعاتش از من بیش از اندازه و بیش از توانم باشد و در نتیجه من را شرمنده کند.هیچ وقت نفهمیدم که چطور می شود رابطه با یک دختر را شروع کرد و همیشه باخودم می گویم که چرا نباید به سادگی رابطه با یک پسر باشد.منظورم آشنایی اش است.وگرنه می دانم که رابطه با یک دختر پیچیده تر است.
با تعجب از خودم می پرسم که چرا نمی توانم جواب این دو سوال را پیدا کنم.اینکه چطور می توانم دختر مناسبی پیدا کنم و چطور باید با او دوست شوم؟باید به کجا بروم و کجا می توانم پیدایش کنم؟آیا باید حتما برای پیدا کردن اوی احتمالی به جاهایی بروم که خوشم نمیاید؟اما جای زیادی نیست که بروم و خوشم بیاید.اما در آن جا ها نیز فرصت چندانی برای آشنایی وجود ندارد.چطور می شود جلو رفت و سرصحبت را باز کرد؟اما آنچه مطلوب منه اینه که همه این ها به طور طبیعی پیش بیاد.مثلا من به کتابخونه برم و ببینم دختری داره چنین گفت زرتشت می خونه.ذوق زده شده،جلو برم و بپرسم که آیا به نیچه علاقه داره و بحث کنیم.به همین سادگی و البته من را ناامید نکند.مثلا نگوید که این کتابی صرفا معروفه یا نیچه زن ستیزه یا اینکه نیچه رو قبول داشته باشه و اصلا نشه در رفتارش اینو دید.