با خودم فکر می کنم زمانی می رسد که کلی دختر خوشگل کتاب های من را می خوانند.بعد از مرگم و شاید حتی زمان زنده بودنم،اما بدون اینکه من بدانم.کلی دختر خوشگل کتاب خوان و بلاگر که شاید در عشق من بسوزند و درباره اش خیالبافی کنند.شاید هم در عشق کتاب های من.مثل رابطه نیچه و لوسالومه.کتاب های من را به عنوان بلاگر معرفی می کنند و با دوستان شان درباره اش حرف می زنند.اما این دخترهای خوشگلی که حتی با کتاب های من بیش تر از دوست پسرهایشان وقت می گذرانند،مال چه کسانی هستند؟مال بچه پولدار های برون گرایی که همه جا هستند.کسانی که نمی دانم چطور وقت می کنند که هم بین مردم بلولند و هم کتاب بخوانند.البته اگر بخوانند.اگر خوب و عمیق بخوانند.با خودم فکر می کنم که اگر در محیط های اجتماعی رفیقی پیدا نمی کردم،به زور با آدم های جدید ارتباط برقرار کرده و حشر و نشر می کردم.درواقع چه قدر بد است که در یک محیط اجتماعی آدمی مثل خودت پیدا کنی و راحت با او دوست شوی.چه قدر آدم را در مورد روابط اجتماعی تن پرور می کند.اما آن دختر های خوشگل هم از نویسنده ای مثل من خوششان نمی آید،مگر اینکه مشهور شوم.وقتی گمنام باشم،انگار حتی ارزشی هم ندارم.چه کسی ونگوگ را سگ محل می کرد.آیا نابغه ها و هنرمندان از نزدیک نفرت انگیزند؟آیا آن ها در نهایت نویسندگان و هنرمندان خوبی بودند و معشوقانی بدرد نخور؟آیا آن ها مجبور بودند با کارشان ازدواج کنند و دیگران در نهایت می توانستند برای آن ها منبع الهامی باشند و بس.چه کسی می تواند با نویسنده ای که برای کارش بیش تر از او وقت صرف می کند،وارد رابطه شود؟کاری که فقط به خاطر عشق اش به آن است و پولی نصیب او نمی کند و شاید هیچ چیز دیگر.