کارهای قابل پیش بینی برنامه ریزی شده یا کارهای بی برنامه ای که نتایج عجیب و غریبی به همراه می آورد؟تبعیت کردن از عقل یا دل یا همان غریزه؟مثلا اینکه تصمیم می گیری برای رشد خودت وقت بگذاری و برنامه ریزی شده مطالعه فلسفه را از ابتدا شروع کنی یا اینکه به هوا و هوس ات تن بدهی.اینکه دلت می خواهد هرچه بیش تر درباره اختلالی که تازه کشف کرده ای که داری بخوانی.حتی بارها مطالب شبیه بهم تکراری را بخوانی و با این حال خوشحال باشی.زیرا احساس می کنی که دارند از تو حرف می زنند و بالاخره برای متفاوت بودن خودت سند بدست آوردی.دلت می خواهد حالا با بقیه هم در مورد این کشف جدیدت صحبت کنی و توجه شان را به خودت جلب کنی.اینکه تو چه قدر شخصیت جالبی داری.دلت می خواهد با این کار برتر بودن خودت به بقیه را ثابت کنی.اینکه انگار من مرحله بعدی تکامل هستم.اینکه بالاخره دلیلی برای تمام رفتارهای عجیب و غریبت که انگ کسخلیت به آن ها زده می شد،برای تمام ناکامی ها و بی عرضگی هایت پیدا کرده ای.به همین دلیل بعد از مدت ها به مغازه خاله ات می روی تا شاید برای علاقه مند کردن او به خودت شانسی داشته باشی.حالا که هم خاص به نظر می رسی و خیلی از توقعات را به خاطر این اختلال دیگر از تو نخواهد داشت.اما یک دفعه می بینی که داری با زنی که او را هرزه و سطحی می دانستی و دوست خاله ات است به شکل روشنفکرانه در مورد سکس حرف می زنی.یک میلف که بزرگ ترین فانتزی ذهنی ات است و احساس می کنی که از تو خوشش آمده و بهت نخ می دهد.کی فکرش را می کرد؟اگر من درخانه می نشستم و طبق روتینم عمل می کردم همچین اتفاقی می افتاد؟اگه نمی کردم هم هیچ تضمینی برایش وجود نداشت.در این جور مواقع چه کار باید کرد؟