راه را بر ما بسته و جان میطلبی
عشق صد ساله ما را آسان میطلبی
رفتی از دور و به ما سلام گفتی
مرهم بودی و از ما درمان میطلبی
دل بریدی ز من و باز پشیمان نیستی
زخمیام کردهای و تابِ بیان میطلبی
هر چه دادم به تو از شوق، حلالت بادا
تو ولی رفته و باز از این و آن میطلبی
رفتهای با دل من، بیخبر از حال منی
میروی و دلِ در خونتپان میطلبی
سایهات بر سر من بود، پناهی شده بود
چون شدی آتش و دود، آسمان میطلبی
جان دادی و گرفتی، چه کنم با دل خویش؟
رفتی و باز همان عهدِ جوان میطلبی
گر چه رفتی، دل من با تو هنوز است، عزیز
از دلِ خستهام امّا نشان میطلبی
سوز این شعر اگر مانده به لبهای وفاست
تو ز خاکستر او باز جان میطلبی
