ساعت سه فردوس را به مقصد کویر پولند ترک کردیم از همان ابتدای سفر دلم قنج میرفت انگاری همه چیز برایم تازگی داشت ،انگاری شبیه آن دخترک نوجوانی شده بودم که به تو دلبسته بود ،شبیه اولین شبی که خانه را ترک کردم و به شهر دیگری رفتم
شبیه اولین باری که گفتی دوستم داری ،حسش شبیه تمام حس هایی بود که میدانستم قرار است مرا سر شوق بیاورد و وقتی تمام شد افسرده ام کند ...
در جاده نگاه ام به خورشید بود و دنبال فرصت بودم که فکر کنم اما زهرا این مجال را نداد چون سراسر هیجان بود برعکس من که سراسر خواستار سکوت بودم و در تمنای فکر کردن به تو بودم اما به ناچار تسليم شدم و راه فردوس تا کویر را به رقص و بزن و بکوب در ماشین گذراندیم ...
حوالی غروب بود که به نزدیکی رَمل ها رسیدیم،چای خورده یا نخورده
سوار ماشین شدیم تا به رمل ها برسیم چون غروب از آنجا دیدن داشت ...
به رمل ها نرسیده چشم هایم را بستم و وقتی بازشان کردم از صحنه ایی که میدیدم مست شدم ،نمی دانستم رویاست یا واقعیت،نمی دانستم خوابم یا بیدار ...من مجنون شده بودم از دیدن نزدیکی آسمان و رمل ،از نزدیکی خاک با باد از نزدیکی فکر من به تو ...
بعد از تشریفات آدم های مدرن با اجازه از بزرگترهای جمع به گوشه ایی خزیدم تا بالاخره تنها باشم ..
در گوشه ایی که تنها بودم حمید آقا برایم آتش روشن کرد تا دوباره از درد کلیه دادم به هوا نرود و من ماندم و خاک و تضاد آتش و باد ...
میدانی قرار نبود که اینجا به تو فکر کنم اما فکرت وسیع تر از آنست که من برایش تعيين تکلیف کنم ،تو را در کنار خودم میدیدم درست کنار آتش روی شن کنارم نشسته بودم و من غرق بودم در فکرم ...نمیدانم چقدر گذشت ولی من آن لحظات را داشتم با تو سپری میکردم درست همان طوری که همیشه برایت تعریف میکردم ..
با صدای بچه ها به خودم آمدم و رفتم به سمتشان تا دوباره به مقصد قبل برگردیم ،حتی فکر کردن به تو انرژی مضاعف میهد به منه شیدا ...
در راه دیگر بیحال نبودم و مسرور بودم ..
به نزدیکی کانکس خوشحالی فروشی رسیدیم آقای خوشحالی فروش ریسه های رنگی رنگی را وصل کرده بود و آتش روشن کرده بود و کنار آتش برایمان صندلی چیده بود اول خودمان را گرم کردیم و خوراکی خوردیم تا حسابی هوا تاریک شد ...
وقتی هوا تاریک شد رفتیم روی نزدیک تپه شنی ،خوابیدیم و چشم دوختیم به میخ های نقره ایی که کوفته شده بودند بر صفحه تاریک شب، نمی دانی چقدر این نزدیک بودن ستارگان به من حس امنیت میداد ،در شب این مکان برایم آشنا بود انگاری در خواب دیده بودمش .انگاری اینجا آن مکانی بود که به من میفهماند که هنوز زنده هستم .انگاری اینجا همان مکانی بود که نیاز داشتم خودم را دوباره پیدا کنم ...
ادامه ماجرا را به اصرار آدمای مدرن و با تشریفات آنها گذراندم ،به نقل از گفته ها یشان لذتی نهفته وجود دارد در تاریکی و سرما در کنار غریبه ها رقصیدن و پناه بردن به حال خوب ؛باید بگویم که این بار را با آدم های مدرن موافق بودم چون این دیوانه وار رقصیدن (بدون اینکه فکر کنی شاید فردا دوباره این آدم ها را ببینم و قضاوت شوم )حسی به آدم میداد که انگاری داری در میانه آسمان میرقصی ...واقعا لذتش بدجوری دلنشین بود...
بعد از ساعتها تلاش برای پیدا کردن خودم و حال خوب گمشده ام به اقامت گاهی رفتیم تا شب را در آنجا سحر کنیم و طعم زندگی در روستا و دور از تکنولوژی را بچشیم ؛باید بگویم که خواب بدون دلهره ایی بود و طعمش همچنان زیر دندانم است ...
صبح را بدون فکر اضافی و با هیجان شروع کردیم ...
اول رفتیم به عنوان آخرین مقصد سری به دم یوز زدیم که انصافا مکانی زیبا و جذاب بود ...
بعد از آنجا زندگی را در سرعت و صدای بلند پیدا کردیم آنجایی که بدون خجالت می توانستم ترس ها و استرس هایم را داد بکشم و با صدای بلند آهنگ بخوانم اینجا بود که به خودم آمدم و دیدم حتی اگر ماشین از کنترل خارج شود و این غول سرکش افسارش را دست حمید آقا ندهد و این آخرین لحظات زندگی ام باشد بدون حسرت خواهم مرد....لحظاتی بود بس نفس گیر اما پر شتاب و لذیذ...
بعد از تپه نوردی با سرعت نور .به کانکس خوشحالی فروشی برگشتیم تا آخرین چای را بخوریم و با پولند زیبا بدرود بگوییم ..
پولند آرامِ طناز، دلم برای خودت و تمام حس هایی که در تو تجربه کردم تنگ خواهد شد ...باز خواهم برگشت به نزدیکی تو ای دخترک سرکش و ناز فردوس...
پ.ن اول:نمی دونم املای درست پلند اینه یا پولند ...
پ.ن دوم :اگه کویر رفتین بیاین از خاطراتش تعریف کنید .
پ.ن سوم:عکس ها رو خودم گرفتم ..