The_Salman
The_Salman
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

فرار

از ماشین که پیاده شدم باید تا محل امتحان رو پیاده میرفتم.من که چیزی بلد نبودم پس باید میپیچیدم.دور و برم رو نگاه کردم تا کسی آشنا نباشه که برنامه م بهم نخوره.نه خداروشکر کسی نیست.پیچیدم توی کوچه،منتظر بودم چند دقیقه ای بگذره تا اطراف حوزه خلوت شه و بتونم راحت برگردم برم یه جای دور از محل امتحان.تازه نشسته بودم روی یه دیوار کوتاه که ای دل غافل دیدم گلاب به روتون بدجوری دستشویی م گرفته.نمیدونم از استرس بود یا از چی بود.مجبور شدم برم سمت دبیرستانی که محل آزمون بود تا برم سرویس.رفتم ولی از بخت بد یکی از بچه ها من رو دید.خلاصه به بهونه خرید آب معدنی زدم بیرون.با سرعت قدم برمیداشتم.نمیدونستم مقصدم کجاست.باید ۴-۵ ساعتی رو تو خیابون سر میکردم تا مثلا زمان آزمونم تموم شه و برگردم خونه.شهر ما خیلی بزرگ نیست.پس دیدن یه فامیل یا اشنا توی خیابون خیلی عجیب نیست.من هم نمیخواستم دیده بشم.پس ماسک رو زدم به صورتم و سرم هم همش پایین بود.از کوچه پس کوچه ها میرفتم.خلوت تر از خیابون اصلی بودن.چشمم خورد به یه قهوه خونه که صبحانه میداد.خواستم برم تو ولی یادم اومد پولی همراهم ندارم.سرگردون بودم کجا برم.نمیشد الکی تو خیابون فقط راه برم.هم خسته میشدم تو این گرما،هم احتمال داشت کسی من رو ببینه.دنبال یه کوچه خلوت میگشتم که برم داخلش و تا ۱۲ ظهر اونجا بمونم اما نمیشد اینجوری،خیلی ضایع بود.تصمیم گرفتم برم پارکی که زیر پله.باید از روی پل رد میشدم.جایی که بیشتر از همه جا امکان دیده شدن بود.با سرعت تمام پل رو رد کردم.رفتم تویه پارک.جمعه ساعت ۸ صبح پارک خلوت خلوت بود.نشستم زیر یه درخت کنار رودخونه.باد خنکی میومد.اولین بار بود که همچین کاری میکردم.تا بحال ۸ صبح جمعه تو پارک زیر درخت کنار رودخونه ننشسته بودم.مدام اطراف رو نگاه میکردم.میترسیدم اشنا یهو پیداش بشه یا یه نفر بیاد مزاحم بشه.چون بالاخره پارک خلوت پاتوق خلافکاراس.اتفاقا یه ساقی مواد رو هم دیدم.از کوله پشتی ش یه سری کیسه درمیاورد و جاهای مختلف پارک جاساز میکرد.چند دقیقه بعد مشتری میومد جاساز رو برمیداشت و میرفت.باز گلاب به روتون دستشویی لازم شدم.اولش یکم ترسیدم چون دستشویی ته پارک بود ولی دیگه مجبور بودم.خوشبختانه این سری بخت باهام یار بود.دکه نگهبانی باز بود و دو نفر نگهبان داشتن باهم حرف میزدن.منم دیدم اونجا جاش بهتره نیمکت سیمانی هم داره نشستم اونجا.روی یکی از نیمکتا مردم یادگاری نوشته بودن(عکسشو گذاشتم).ولی پایین نیمکتا پر فیلتر سیگار بود.ساعت رو دیدم،تازه یه ربع مونده بود به ۹.باید تا ۱۲ تو پارک میموندم.باید خودم رو سرگرم میکردم.چنتا عکس و فیلم گرفتم.یکم که نشستم روی نیمکت دلم گرفت.ازینکه چقدر بدبختم.ازینکه چرا باید جمعه صبح ساعت ۸ تو پارک حیرون باشم.این افسردکی لعنتی تا کی میخواد گلوم رو فشار بده.این افسردگی که نمیزاره زندگی کنم،درس بخونم،خوشحال باشم.یهو یادم افتاد یه شماره تلفنی هست که مشاوره رایگان میده.آدمی نیستم که حرف بزنه و مشکلاتش رو بگه،اما دیگه طاقتم به سر اومده بود.۱۴۸۰ رو گرفتم.وصل شدم به بهزیستی استان.بعد عدد ۲ رو انتخاب کردم تا به یه مشاور خانواده وصل شم.یه اقای جوونی بهم سلام کرد.به صداش میخورد ۲۴-۲۵ سالش باشه.حدود نیم ساعتی باهم حرف زدیم.بهش از مشکلاتم گفتم.ازینکه برای کنکور آماده نیستم.ازینکه جواب خونواده م رو چی بدم.ازینکه افسرده م.چنتا راهکار داد.گفت بنویس اگه قبول نشی چی میشه اگه بشی چی میشه.بهم گفت خیلی مهم نیست سخت نگیر کسی کاری باهات نخواهد داشت اگه خراب کنی.یکم حالم بهتر شد.بلند شدم از رو نیمکت.رفتم تویه الاچیق نشستم.دلم خواست که آواز بخونم.شروع کردم:اگه یه روز بگم از این حکایت که به تو کردم عادت دلم پیش دلت .... .یه دل سیر آواز خوندم.ساعت ۱۰/۳۰ بود.حوصله م بدجور سر رفته بود.هم ناراحت بود،هم کلافه،هم استرس داشتم.میترسیدم نقشه م لو بره ،خونواده م بفهمن امروز آزمون ندادم.خدا خدا میکردم که امروز رو بخیر بگذرونه.یک ساعتی رو طول و عرض پارک رو متر میکردم.دیگه طاقتم طاق شد.۱۱/۳۰ از پارک زدم بیرون.همون نزدیکی یه ایستگاه ماشین هست که باید سوار میشدم.سوار یه پژو ۴۰۵ شدم.اما حالا بگو مگه مسافر میاد؟۲۰ دقیقه منتظر موندم اما خبری نشد.پا شدم خودم پیاده راه افتادم سمت خونه.گویا پیاده روی رفیق شفیق امروز من بود.تو راه به هزار چیز فکر کردم.به اینکه یه روزی میرسه که من از افسردگی رها شم،یه روزی میرسه که موفقیت م رو داد بزنم،یه روزی‌‌ میرسه که خوشحال باشم،یه روزی‌ که به اتفاقات امروزم بخندم؟بعد نیم ساعت پیاده روی رسیدم خونه.از گرما در حال هلاکت بودم.خداروشکر پدر و مادرم برخوردشون عادی بود،ینی از ماجرای فرار از آزمون من خبری نداشتن.یه لیوان آب طالبی خوردم و رفتم دوش گرفتم.روز سخت و عجیبی بود.تنها چیزی که الان میخوام اینه که من هم خوشحال باشم.میخوام زندگی کنم.من این حق رو دارم.براش تلاش میکنم.میدونم من این وضع رو تغییر میدم.من افسردگی رو شکست میدم ‌‌.من آدم خوشبخت و موفقی میشم.برام دعا کنین.دوستتون دارم.

پارکافسردگیاسترس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید