بعضی اوقات میشه که سعی میکنم بیام از بالا به همهچی نگاه کنم.
یه دوستی داشتم در مدرسه که همیشه به هوشش و نوع نگاهش به مسائل قبطه میخوردم. انگار با ما فرق داشت. همیشه وقتی میومد پا تخته و مسالههای سادهی ریاضی راهنمایی رو حل میکرد من رو تو تعجب خودم تنها میذاشت. انگار از یه دنیای دیگه بود. هر چقدر من درگیر فرمول و محاسبهی درست اعداد و ارقام بودم، اون با یه تریک ساده به جواب میرسید. انگار که خودش رو قاطی ما دونپایهها نمیکرد. از بالای برج سنگی خودش تقلای بقیه رو میدید و میخندید که این ساده رعیت در پی جواب چه جستوخیزی میکنند. هم قد من بود ولی از بالا نگاه میکرد. به این تواناییش که بهجای حفظ کردن میفهمید مطلب رو واقعا حسودیم میشد. تو هر مساله انگار با خودش میگفت که یه لحظه صبر کن، ببین مشکل چیه، چجوری باید فکر کرد و چه راهحلی وجود داره.
دوستداشتم همیشه اینجوری به مسائل نگاه کنم. از بالا. انگار خودم بوجود آوردمش. خودم تمام جزئیاتش رو شکل دادم. من به همهچیش مسلطم و میدونم تکتک چرخدندهها کدوم وری میچرخه و به چه کاری میاد.
هر موقع که فکر میکنم زیاد همهچی از کنترلم خارج شده و دارم دور خودم میچرخم یه نفس عمیق میکشم به خودم میگم بیا عقب. بیا ببین اصن میخوای چیکار کنی که داری این همه کار میکنی. درسته موفق نمیشم که به این سوالا جواب بدم ولی هنوز حسش برام خوشاینده که میفهمم دارم گم میشم. میفهمم و خودم رو از این مرداب روزمرگی میکشم بیرون. شده برا چند لحظه. هنوز حس خوبیه که میفهمم. نمیدونم ممکنه چی بشه که دیگه ندونم چی روزمره است، چی نیست یا حتی قراره چی بخوام.
هنوز بهنظرم مهمترین چیزی که از درسِ دانشگاه یاد گرفتم فرق Global Optimization و Local Optimization عه. کسی که گم میشه تو به آخر رسوندن روزش ضررش در نهایت وحشتناکه. میخوام فقط یه تایم بذارم برا خودم که بتونم از روزمره بیرون بیام و فک کنم چه غلطی بکنم. مقصدم معلومه ولی حسم اینه که دارم زیادی تو جاده فرعیا دور دور میکنم. خدا خدا میکنم که مسیر جاده اصلی رو پیدا کنم و یهو به خاطر اینکه خوابم میاد یا حوصله ندارم سر از یه شهر دور بیآب و علف در نیارم.