عنوان چالش دیماه طاقچه این بود: کتابی برای اینکه با مرگ چهره به چهره شوی
مرگ... پایان غیر قابل اجتناب همهٔ ما موجودات این کرهٔ خاکی... اتفاقی که ما آدمها توانایی خارقالعادهای در فراموش کردنش داریم...
برای چالش این ماه کتابای مختلفی به ذهنم رسید، مثل مرگ ایوان ایلیچ... اونجا که تولستوی با اون هنرمندی مثالزدنیش مرگ رو با تمام جزئیاتش میاره جلوی چشم آدم، و از اون قشنگتر به تصویر کشیدن غفلت از مرگه، وقتی که آدمیزاد مرگ رو سرنوشت هر کسی میدونه جز خودش...
با این حال، قبل اینکه تصمیم بگیرم میخوام در مورد چه کتابی بنویسم، یه مرور قشنگ از این کتاب دیدم، کتاب اسکار و خانم صورتی. این مرور خیلی به دلم نشست و تصمیم گرفتم برای چالش این ماه این کتاب رو بخونم...
کتابی که به صورت یه مجموعه نامه نوشته شده، نامههایی از طرف اسکار، یه بچهٔ مبتلا به سرطان خون، به خدا!
ماجرا از اونجا شروع میشه که مامی صورتی، یه بانوی پیر صورتیپوش که به صورت داوطلبانه به بیمارستان سر میزنه، با اسکار دوست میشه و بهش پیشنهاد میده برای خدا نامه بنویسه...
این نامهها به شدت صمیمی و تودلبرو هستن... نگاه بچهگونهٔ اسکار به قضایا و به خدا خیلی جاها آدم رو به خنده میندازه... و من در حالی که بغض کرده بودم به این نامهها میخندیدم...
مرگ حضور پررنگی تو این کتاب داره... اسکار چند روز بیشتر برای زندگی فرصت نداره و خودش همون اوایل کتاب به این موضوع پی میبره... اینجاست که این چند روز باقیمونده ارزش چندین سال رو پیدا میکنن...
آیا این ثانیهها و دقایق و ساعتها با تیک تیک ساعت شمرده میشن؟ آیا لحظهها همیشه و همه جا به یک اندازه طول میکشن و به یک اندازه ارزشمندن؟ آیا ما همهٔ لحظات رو یکسان زندگی میکنیم؟
زندگی و مرگ...
تا زمانی که واقعا به مرگ فکر نکرده باشیم و خودمون رو در یک قدمیش حس نکرده باشیم، آیا واقعا معنای زندگی رو میفهمیم؟
اسکار داره میمیره و فقط ۱۰-۱۲ روز دیگه برای زندگی فرصت داره... هر روز میتونه براش به اندازهٔ ۱۰ سال معنی داشته باشه و کی میتونه چیزی خلاف این بگه؟
این کتاب با وجود کوتاه بودن، خیلی تیکههای قشنگی داشت، اینجا دو تا از تیکههایی که خیلی دوست داشتم رو میذارم:
-جذابترین سؤالها سؤال باقی میمونند؛ اونا مثل یه راز میمونند! برای هر جوابی ما باید یه «شاید» اولش بگیم؛ فقط سؤالهای بیمزه هستند که جوابهای مشخصی دارند.
- میخواید بگید که «زندگی» جواب نداره؟
- میخوام بگم برای «زندگی» کلی راهحل وجود داره و بنابراین راه حل نداره.
- من هم همین طور فکر میکنم مامی صورتی! برای زندگی راه حلی وجود نداره مگر زندگی کردن.
تو داشتی سپیده رو میساختی! باید سخت بوده باشه ولی دست بردار نبودی؛ هوا روشن میشه، هوای سفید و خاکستری و آبی رو فوت میکردی و شب رو عقب میدادی و دنیا رو زنده میکردی؛ ولش نمیکردی، من فهمیدم که فرق تو با ما اینه که تو خستگی سرت نمیشه، همش سرت تو کاره.
بفرمایید این روز! بفرمایید این شب! بفرمایید این هم بهار! بفرمایید این هم زمستون! بفرمایید پگی آبی! بفرمایید اسکار! بفرمایید این هم از مامی صورتی!
عجب جونی داری!
فهمیدم که اونجایی؛ رازتو بهم گفتی: «هر روز طوری به دنیا نگاه کنید که انگار اولینباره!»
این کتاب رو میتونید از طاقچه بینهایت بخونید :)