عنوان چالش آبانماه طاقچه این بود: رمانی که در آن عشق حرف اول را میزند!
خب، اول اینکه کلا به نظرم عشق نمک هر داستانیه :) یعنی اصولا دوست دارم کتابی که میخونم، تو هر سبکی که هست، بالاخره یه داستان عاشقانه هم داشته باشه :)
ولی اینکه تو یه داستان عشق «حرف اول» رو بزنه؟ ?
به نظرم رسید کتاب قصر آبی لوسی مونتگومری برای این چالش انتخاب خوبی باشه :)
قبلا از مونتگومری آن شرلی رو خونده بودم و به شدت دوستش داشتم. این شد که با امید خوندن یه داستان زیبا و دوستداشتنی سراغ قصر آبی رفتم و اصلا ناامید نشدم :)
شخصیت اصلی کتاب یه دختر ۲۹ سالهٔ مجرده که با مادر و دخترعمهٔ پیرش زندگی میکنه. دختری که از ترس اطرافیانش تو زندگی اجتماعی بسیار مبادی آدابه و هر کی هر چی میگه گوش میده! تا جایی که به نظر یه شخصیت بیروح و بیانگیزه میرسه...
به نظر خودش و اطرافیانش، ولنسی اصلا زیبا نیست، تقریبا هیچ پسری تا به حال بهش ابزار علاقه نکرده و بعیده از این به بعد هم چنین اتفاقی بیفته... در نتیجه، حسرت بزرگ زندگی ولنسی اینه که تا این سن نتونسته ازدواج کنه و حتی یه خواستگارم نداشته. همین موضوع، مایهٔ تمسخرش توسط بقیه هم هست :(
ولی تمام زندگی ولنسی یه دفعه با یه نامه عوض میشه... نامهای از دکتر شهر که بهش میگه به خاطر بیماری قلبی نهایتا تا یک سال دیگه بیشتر زنده نمیمونه...
همین؟! یعنی قبل از اینکه حتی فرصت زندگی کردن داشته باشه قراره بمیره؟
این اتفاق مسیر زندگی ولنسی رو تغییر میده و غل و زنجیر انتظارات اطرافیان رو از دستش باز میکنه. ولنسی دیگه اون دختر ساکت و حرفگوشکن قبل نیست و ماجرای زندگیش تازه از اینجا شروع میشه. دختری که قبلا از ترس اشتباه کردن کاری نمیکرد، حالا با شجاعت دنبال آرزوهاش میره. حالا میخواد واقعا زندگی کنه و برای اولین بار طعم عشق رو بچشه...
مهم هم نیست اگر تو این راه قلبش بشکنه...
واقعا کدوم مسیر زیباتره؟
اینکه از ترس اندوه دست به هیچ کاری نزنی و دنبال هیچ احساس جدیدی نری؟
یا اینکه پیش بری و تجربه کنی حتی اگر امکان داشته باشه قلبت از درد شکست فشرده بشه؟
به قول ولنسی:
«بهتر نیست قلب آدم بشکند تا اینکه پژمرده بشود؟ قبل از اینکه بشکند حتما احساسات شگفتانگیزی را تجربه کرده. همین به زحمت درد و رنجش میارزد.»
من واقعا از خوندن این ماجرای ناز و دوستداشتنی عاشقانه لذت بردم و تو یه دوران پر از استرس حالمو خوب کرد. قلم مونتگمری مثل آن شرلی پر از نکات شوخطبعانه بود که روح آدمو شاد میکرد :)
کتاب پر از توصیف طبیعت هم بود. من اصولا زیاد به اینطور توصیفات اهمیت نمیدم و سرسری ردشون میکنم ? چون کلا بیشتر از اینها، برام توصیف احساسات درونی شخصیتها و گفتگوهاشون با همدیگه مهمه. با این وجود، توصیفات این کتاب از طبیعتی که ولنسی باهاش زندگی میکرد زیبا و شاعرانه بود، طوری که آدم واقعا به کسی که بتونه چنین جایی زندگی کنه غبطه میخورد :)
ترجمهٔ این کتابو میتونید از طاقچه بخونید. خودم نسخهٔ زبان اصلی کتاب رو خوندم ولی ترجمهش تو طاقچهٔ بینهایت هست و به اونم یه نگاهی انداختم و به نظرم خیلی خوب بود.