عنوان چالش بهمنماه طاقچه این بود: کتابی که عاشقشدن را یادت میدهد!
من اصولا خوندن داستانهای عاشقانه رو دوست دارم (البته معمولا عاشقانهای که با یه چیز دیگه ترکیب شده باشه، مثلا عاشقانه+تاریخ یا عاشقانه+فانتزی و قس علی هذا 😄)، ولی خب، چیزی که بخواد عاشق شدن رو یاد آدم بده؟!
با خودم گفتم من که عاشقی رو ده سال پیش یاد گرفتم :) و تو این سالها هیچوقت حس نکردم این عشق کهنه شده باشه، بلکه برعکس... من چه نیازی دارم کسی عاشق شدن رو یادم بده؟ 😄
رو این حساب هیچ کدوم از گزینههای پیشنهادی طاقچه نظرم رو جلب نمیکرد، البته به جز یه کتاب.
قبل از اینها هم تو ذهنم بود که «یک عاشقانهٔ آرام» نادر ابراهیمی رو بخونم و اینجا با خودم گفتم، خب به هر حال احتمال اینکه بالاخره یه چیزی از نادر یاد بگیرم خیلی زیاده :)
این شد که رفتم سراغش، سراغ یه عاشقانهٔ لطیف و آرام...
این کتاب ماجرای زندگی یه زوجه در بحبوحهٔ انقلاب، زوجی که بیشتر از هر چیز، خودشون رو تو «مبارزه» تعریف کردن...
اینجا سوال نه عاشق شدن که عاشق موندنه...
سوال اینه که «جای عشق کجاست؟»
چطور میشه عشق رو تو تکتک لحظات زندگی جاری کرد؟
تو تمام روزمرگیهای سادهٔ هفته؟
چون «عشق، عادتْ به دوست داشتن و سختْ دوست داشتنِ دیگری نیست؛ پیوسته نوکردنِ خواستنیست که خود، پیوسته، خواهانِ نوشدن است، و دیگرگونشدن.»
و
«زندگی را نباید یک قطعهٔ کامل غیرقابل تقسیم به اجزاء فرض کرد: یک گلدان، یک کوزه، یک کاسه... نه... زندگی به اجزای بیشماری قابل تقسیم است که هر جزء، به تنهایی، زندگیست. هر واحدِ کوچکِ زندگی، زندگیست، و کل زندگی باز هم زندگی. چه کنیم که نام جزء و کُل، یکیست؟ چه کنیم؟»
داستان از پیش از انقلاب شروع میشه، وقتی تمام معنی زندگی در مبارزه با ظالم خلاصه میشد، وقتی سادهترین کارها معنای متفاوتی داشت چون بخشی از جنگیدن بود....
و بعد انقلاب پیروز میشه و دیگه انگار مبارزهای نیست و شکنجهای و پنهانشدنی...
چطور میشه با این سکون کنار اومد؟ چطور میشه در جریان لحظههای کوچیک و سادهٔ زندگی همچنان عاشق موند؟
نادر یه ایدهآلگرای انقلابیه، و اینجا دارم «انقلابی» رو به معنای عام کلمه به کار میبرم،
آدمی که همیشه دنبال حرکته، دنبال طغیان، دنبال بهتر کردن و از نو ساختن، دنبال پرواز...
آدمی که بیشتر از مقصد، مسیر براش مهمه:
«هیچ قلهای آخرین قله نیست. رسیدن، غم انگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است.» برویم بیآنکه به رسیدن بیندیشیم؛ اما، واقعاً، برویم.»
و اینجا با ما از این مسیر صحبت میکنه، از مبارزه، از ارادهٔ پرواز، از عشق...
این نهمین کتابیه که از نادر ابراهیمی خوندم، بعد از «مردی در تبعید ابدی»، «بر جادههای آبی سرخ»، چهار جلد «آتش بدون دود» و دو جلد «سه دیدار»، و نمیدونم میتونه برای کسی که تا به حال چیزی از نادر نخونده هم همینقدر جذاب باشه یا نه... به هر حال من که خیلی دوستش داشتم...
خیلی جاها تو این کتاب بغض کردم و خیلی جاها حس کردم آره، منم میخوام اینطوری زندگی کنم، منم دوست دارم اینطوری به لحظههای به ظاهر سادهٔ زندگی نگاه کنم، منم...
حس میکنم باید چندین و چند بار یه سری از جملههای کتاب رو بخونم و اونوقت منم از خودم بپرسم جای عشق کجاست؟
و نذارم تا حرکت به سکون تبدیل بشه و عشق به خاطره...
نسخههای صوتی و متنی این کتاب هر دو در طاقچه موجوده، نسخهٔ متنی تو طاقچهٔ بینهایت هم هست :)