سال 1356
ایران _ تهران
عطر گرم و شکلاتی کاپیتان بلکش در فضا پیچیده
نگاهی به نیم رخ برادر بزرگ ترش می اندازد،سیگار به دست است و مثل همیشه برده ی سکوت
تار های سفید در موهای کوتاهش خودنمایی میکند،سن زیادی نداشت اما نسبت به هم سن هایش زیادی بزرگ و عاقل بود
از کی اینگونه بود؟ نمیدانست ،هیچ کس نمیدانست،گویا همیشه... این برادر کوه تجربه بود،از زمانی که خود و زندگی را شناخته بود اسطوره اش بود.
مثل همیشه طاقت نمی اورد و پیش قدم میشود ، هر چند میداند برادرش عاشق سکوت است،سکوت را می شکند
+داداش سهیل ؟
نگاهش همچنان به چراغ های شهر است،مثل همیشه مهربان پاسخ میدهد،این دار مکافات هرچه که بود نتوانسته بود محبت را از او، حداقل او، بگیرد؛
-جان داداش؟
+میگم،اگه بخوای یه نصیحت بهم بکنی یعنی من ازت میخوام که این کارو بکنی!یه نصیحت یا..نمیدونم،یچیزی که تو این سال ها خودت یاد گرفتی،اون چیه؟
سهیل ثانیه ای نگاهش را به برادر کوچک کنجکاوش میدوزد ، کسی که همیشه کنجکاو بود از زندگی پر پیچ و خمش سر در اورد و تاکنون موفق نشده بود.
لبخند کوتاهی به او زده به شهر خیره میشود و میگوید:
_بزار گذشته فقط گذشته بمونه!
+یعنی چی؟
دم عمیقی گرفته در حین بازدم میگوید:
_ببین
ادما دو دسته ان
دسته اول کسایی ان که زیادی به گذشته اهمیت میدن،تو گذشته زندگی میکنن!غرق میشن!حال و اینده شونو از دست میدن!افسرده میشن؛حتما بهشون بر خوردی!
+خب،اره،دیدم،همین مهسا خودمونو یادته؟افسرده بود،هرچی گفتم گذشته، گذشته دختر!،گوشش بدهکار نبود که نبود....
_اوهوم
+دسته دوم کیان پس؟
_دسته ی دوم،دسته ی دوم ادمایین که فرار میکنن
از گذشته شون فرار میکنن..
سپهر خنده ای کوتاه میزند و میگوید:
+فرار میکنن؟!مگه میشه؟گذشته همیشه هست یجا یقه ادمو میگیره که!...
_اره،می گیره و ممکنه خیلی دیر باشه!
+نمی فهمم داداش!...
_ادمایی که از گذشته فرار میکنن
بهترین و کم خطر ترین نوعشون،میشن ادمای معتاد!کسایی که برای فرار از زمان ، مصرف میکنن، تا نفهمن چی شده و چی داره میشه.
ولی همشونم معتاد نیستن
یسریا هستن راه های دیگه دارن..
+چه راه هایی؟
_بهش فکر نکن..!
+داااداااااشش
_این ادما مظلومنا خیلی مظلومن
ولی اشتباه میرن!اشتباه میکنن
یه راهی واسه فرار پیدا میکنن،خوشحال ازینکه حالشون خوبه،خوشحالن
انجامش میدن،انجامش میدن،انجامش میدن
یهو چش باز میکنن میبینن شدن یه تیکه لجن
از داخل کپک زدن انگار
شدن یه ادم نفرت انگیز!حداقل واسه خودشون
این نفرت انقدر زیاد میشه که دیوونه میشن
دیگه هیچی براشون مهم نیست،تو بهشون میگی بی احساس و لجن و بدرد نخور و اونا بیشتر فرو میرن تو مرداب خودشون
از خودشون متنفر میشن چون صرفا مثل اولیا با افسردگی به خودشون اسیب نمیزنن،نمیگم افسردگی راحته ها ! نه
ولی اینا در کنار خودشون به اطرافیانم اسیب میزنن و با هر اسیب خودشون بیشتر می شکنن،بیشتر خورد میشن،همیشه واسه لجن خودشون، واسه کسی که بهش تبدیل شدن عذاب میکشن ،میخوان ترک کننا ، باز بشن ادم قبلی ولی سخته،خیلی سخت!
+چه بد ! اگه ادمای معتاد و در نظر بگیریم،چقدر اذیتشون می کنیم پس....
لبخندی زده میگوید:
_عادت میکنن کم کم
ولی تو هرچی بیشتر بزنی تو سرشون هرچی بیشتر باورشون نکنی
بیشتر غرقشون میکنی...
+من که گذشته خاصی نداشتم داداش!
یعنی تو همیشه بودی ، همیشه حواست بود، همیشه پناه بودی برام نزاشتی اسیب ببینم...
خودت جزء این دسته ها هستی؟
_خودت چی فکر میکنی؟
+هستی!
_اره..!
+اولی؟مگه نه؟
خنده با صدایی زده لب میزند:
_دومی ، ببین سپهر!
هیچ وقته هیچ وقته هیچ وقت ، نه اونقدر به گذشته اهمیت بده که بشی اولی!
نه اونقدر بی اهمیت که بشی دومی!گذشته باید به اندازه ی گذشته باشه!همینو بس...