نگاهم از سرخیِ زمین، به اندامِ مچالهشدهاش کشیده شد. زانوهایش را در آغوش کشیده و به دیوار تکیه داده بود.
پیش از آنکه زخمهای ناشی از نبردهای گذشته بهبود یابند، تن رنجورش میزبان چندین و چند زخمِ تازه شده بود. از زخمهای دهانبازکردهاش، چشمهی خون میجوشید.
چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم.
نفس عمیقی کشیدم، ریههایم مملو از بوی تعفن شد. میخواستم اینطور فکر کنم که جنازهای فراموششده را، جایی میانِ آن دیوارها پنهان کرده است. میخواستم، با اینکه میدانستم بیهوده است.
نگاه پرسشگرم را به نگاهش دوختم. چشمهایش از همیشه تیرهتر بودند، بدون آن برقِ همیشگی. چشمهایش سوگوار بودند، اما برای چه کسی؟
پاسخ را میدانستم و نمیخواستم باور کنم. اما مگر با طرحِ چندین بارهی یک پرسش، پاسخ آن تغییری میکند؟
بین دیوارهای خودساختهی تنش، جسد احساساتش را پنهان کرده بود. احساسات پاکِ و بکری که حال جز کالبدی متعفن، چیزی از آنها بهجا نمانده بود.
جلوتر رفتم. چانهاش را گرفتم، صورتش را مقابل صورتم کشیدم و به چشمهایش خیره شدم. چه چیزی در آن چشمها، تا این اندازه تهیام میکرد؟
با یادآوری روزهایی که چشمهایش شور زندگی را فریاد میزدند، گوشهایم سوت کشید و قلبم در سینه فشرده شد. اشک، مهمانِ ناخواندهی چشمهایم شد و..
-
به خود آمدم. قطرهی اشکی را که روی گونهام میخزید پس زدم.
کند و کاوِ زوایای روحم، برای امروز کافی بود.
#رگا