به نام خدا.
اینجانب، اولین پستیه که دارم میزارم و طبیعتا هیچین نمیدونم پس به بزرگی خودتون ببخشید و توقعات و بیارین پایین.
راستش هر چی فکر کردم موضوع خاصی بنظرم نرسید. واسه همین به تقلید از بعضی کاربرا، میخوام بخشی از داستان زندگیمو که خیلی رو من تاثیر گذاشت و به اشتراک بزارم. اول از همه، با من سوار ماشین زمان شین بریم دو سال پیش.
تابستون شهریور1401
یه ماه مونده به شروع سال تحصیلی و همه مشغول راست و ریس کردن کارای مدرسه، از جمله خرید یونیفورم و دفتر کتابن. منم از این قاعده استثنا نبودم و کلی شوق وذوق سال جدید و داشتم ولی در عین حال میدونستم که قراره دلتنگ تابستون و تعطیلاتش بشم. یه شب پنجشنبه خنک تابستونی، تو خونه با خانواده دور هم نشسته بودیم. یادمه اون زمان میرفتم کاراته و تو کمیته بعد اینکه حسابی درگیر شدیم، پام به صورت خیلی نامحسوسی یه ضربه دید و من نفهمیدم. بعد اینکه برگشتم خونه، در حالی که خیلی عادی مثل بقیه داشتم راه میرفتم و در سلامت کامل به سر میبردم، یهو عصب های پام بی حس شدن و با کله فرود اومدم رو زمین. البته نه اینکه بی حس شده باشن، حس کردم یکی با قیچی رگامو برید و چنان دردی داشت که تا چند دقیقه فقط داد میزدم بعد اینکه رفتیم دکتر مشخص شد تشخیصم درست بوده و پاره شدن یکی از رگ های اصلی به مو بنده.
خلاصه در این حد بگم که موقع راه رفتن خیلی لنگ میزدم. برگردیم به اون شب. داشتم میگفتم
دور هم نشسته بودیم و داشتیم یه سینمایی خیلی خوب میدیدیم منم مثل پیرزنا پامو وسط دراز کرده بودم و کلی کمر طبی دورش پیچیده بودم.
فیلم تموم شد و منم که از خستگی در حال بی هوش شدن بودم زودتر از همه رفتم تو رخت خوابم و خوابیدم. چندین ساعت گذشت اما برای من مثل چند دقیقه بود ادم گذر زمان و تو خواب احساس نمیکنه.
یه لحظه با صدای خیلی عجیب غریبی خوابم سبک شد و بلافاصله با لرزش شدید زمین از خواب پریدم.
(زمین لرزه5.4ریشتری خوی. شهریور1401)
شدید میگما... یادمه از شدت ترس اون لحظه زبونم بند اومد و با اون وضعیت پام چنان بلند شدم و دویدم که از خودم انتظار نداشتم فقط واسه اینکه تو تاریکی خانوادمو پیدا کنم. اونا هم اتاق بغلی من بودن با لباسای خونه و چنتا پتو خودمونو انداختیم بیرون و با عجله سوار ماشینا شدیم
شب تا صبح تو خیابون موندیم و روز بعدش، به فامیلای نزدیک سر زدیم
خداروشکر اسیب جدی ندیده بودن و خونه ها در حد کم... یخورده دیواراشون ریخته بود.
اون روز با خنده و شوخی گذشت بعد از اینکه ترسمون ریخت برگشتیم خونه. از این زلزله ها چند سال یبار تو شهرمون اتفاق می افتاد و بعدش شهر دیگه به حالت عادی برمیگشت.
اخرین زلزله تو قسمت مرزی شهر جسبیده به ترکیه اتفاق افتاد و 9 نفر ایرانی فوت کردن.
شهریور گذشت و مهر رسید. من دوم راهنمایی بودم
یه مدرسه خیلی شیک و پیکم داشتیم تو بالا شهر
یه روز که زنگ تفریح بود و با دوستم داشتم تو حیاط قدم میزدم، ساختمون مدرسه شروع به لرزیدن کرد
بچه ها مثل مور و ملخ از سالن میریختن بیرون. غوغایی بود...
ما چون تو حیاط بودیم لرزش و حس نکردیم و حتی نترسیدیم اتفاقا وقتی گفتن مدارس روز بعدش تعطیل شد خیلیم خوشحال شدیم.
همیشه همینطوری بود. یه زلزله با چن تا مصدوم و یکم ترک رو دیوارا... عوضش چند روز خوش گذرونی و استراحت
بعدش تاچندین ماه دیکه اتفاقی نیفتاد و هر چی بود خیلی جزئی و بی خطر بود. تو این مدت پام نه تنها درمان نشد بلکه اسیب بیشتری هم دید و مجبور شدم برم فیزیوتراپی و لیز ترمیم
دیکه رسما با عصا راه میرفتم. یه پام مثل مجسمه گلی شده بود و حتی قدرت تکون دادنشم نداشتم
یجوری بود که بعضی وقتا احساس میکردم اختیار و کنترلش دست یکی دیگست.
با اون وضعم مجبور بودم واسه امتحانات ترم دی ماه درس بخونم. ولی بدترین چیزی که ازارم میداد نگاه دیگران بود. وقتی تو سالن یا جاهای شلوغ مدرسه راه میرفتم همیشه چندنفری دنبالم میوفتادن و سوالای مسخره میپرسیدن.
عه میگم... پات چیشده؟ چرا لنگ میزنی؟ یه جوری راه میری!
منم شروع میکردم به توضیح دادن که تو ورزش اسیب دیدم طرفم کلی پند و اندز میداد که ورزش اخرش همینه اصلا سراغ چیزای دیگه نمیری و...
از نگاه ترحم امیزشون، فراری بود
کم کم اون همه درما نتیجه داد
امتحاناتم دادیم رفت البته چون هیچی نخونده بودم، گند زدم
معدلم شد 16.خودمم میدونستم خراب کردم و شده بود بزرگترین دغدغم. دی گذشت و رسیدیم به بهمن ماه. سعی داشتم گذشته رو جبران کنم و واسه همین خیلی درگیر درسام شده بودم.
یه شب زمستونی، که خیلی سرد بود. یه ماه عجیب و
یه شب وحشتناک که هیچوقت یادم نمیره
من و مادرم و خواهرم، تو خونه تنها بودیم و بابام هنوز برنگشته بود. مامانم اشپزی میکرد و خواهرم داشت کارتون نگا میکرد. بلند شدم برم سمت مامانم، که یهو خونه دوباره شروع به لرزیدن کرد
ولی این یکی خیلی فرق داشت. تو دو قدمی مامانم بودم و قبل از اینکه حتی فرصت کنم دستشو بگیرم برق ها قطع شدن و خونه تو خاموشی مطلق فرو رفت
چنان میلرزید که صدای شکستن اجرهای دیوار و میشنیدم قفسه های اشپزخونه دونه دونه خالی میشدن شیشه پنجره ها ترکیده بود و من هر ان منتظر بودم یه ستون بتنی بیوفته رو سرم
خیلی صحنه عجیبی بود. یکیمون گریه میکرد اون یکی جیغ میکشید و دستامون بهم نمیرسید
انکار نمیکنم که فقط به فکر خودم بودم
خونه ی ما یه مجتمع مسکونی خیلی شلوغ و پر جمعیته نگهبانا در حین زلزله ریختن تو طبقات و با چراغ قوه مردمو میکشیدن بیرون.
رفتیم تو حیاط بزرگ جمع شدیم پاهام از ترس میلرزید.حتی یادمه یه بنده خدایی از ترس خودشو از طبقه سوم پرت کرده بود پایین و دست و پاش شکسته بود.
صدای آژیر انبولانس تو شهر پیچیده بودـ
یه جاهایی تیر برق ها افتاده بودن و در اثر اتصال برق اتش سوزی شده بود. دیگه کار به اتش نشانی رسید
حتی تلفن نداشتیم زنک بزنیم
خیلی حس بدیه که ندونی چند نفر از نزدیکانت زیر اوارن و چنتاشون زنده. حتی فرصت نکرده بودیم در خونه رو ببندیم. دو تا زلزله بزرگ با فاصله چند ثانیه اتفاق افتاد و فرصت نشد کفش بپوشیم. با هزار مکافات با بابام تماس گرفتیم
انگار هم خطا از کار افتاده بودن. بابام اومد دنبالمون و با اشنا ها دور هم جمع شدیم
یه بغل و روبوسی راه انداخته بودن که نگم
انگار همشون از مرگ فرار کرده بودن و باورشون نمیشد زندن
همون لحظه یکی گوشی رو باز کرد و با شوق و ذوق گفت که تونسته به نت وصل شه
بعد یه چیزایی تو صفحه دید که صورتش پکر شد
گفت: نوشته سه تا فوتی تا این لحظه...
با هزار و خورده ای مصدوم
میگن میزان خسارت خیلی بالا بوده!
تو اون شرایط خیلی سختی کشیدیم. کرونا از یه طرف سرمای زمستون از یه طرف و ترس از دست دادن جونمون هم که...
یکی دو روز نبود. یک ماه، رفتیم شهر های دیگه خونه اقوام موندیم. بعد که دیدیم همچنان پس لرزه میاد و این روند تمومی نداره، برگشتیم و تو چادر های هلال احمر مستقر شدیم.
یه خاطره تلخی یادم افتاد. اون زمان خیلیا خونه هاشون اسیب جدی دیده بود و قابل سکونت نبود برای همین مجبور شدن یه مدت تو چادر و کانکس زندگی کنن.
فکر کنم از سرمای مناطق کوهستانی بخصوص اذربایجان شنیده باشید، متاسفانه کسانی که تو چادر میموندن از سرمای زیاد مجبور میشدن پیک نیک روشن کنن یا بخاری بیارن
و این بی احتیاطی باعث شد چادر تعداد زیادی از خانواده ها موقع خواب بر اثر بی احتیاطی بسوزه یا گاز اونارو بگیره
و این موجب شد تعداد فوتی های چادرنشین از فوت شده های زلزله خیلی بیشتر باشه!
کار به جایی رسید که دیگه خیلیا حاضر نبودن تو چادر بمونن و میرفتن زیر سقفی که امنیت نداشت
چند روز بعد از شهرداری اعلام میکردن که فلان مدرسه، تخریب شد و یه یه لیست دادن بیرون
چه حسی داره بشنوی مدرست ریخته و تا چندماه قراره از دوستات دور باشی؟
بیشتر از یک ماه مدرسه های خوی تعطیل شدن!
کار به جایی رسید که بعد بازگشایی مجدد ساعت های درس و کوتاه میکردن تا بچه های مدارس تخریب شده شیفت بعد از ما بیان درس بخونن.
ادامه پست2