دارم مینویسم این متن رو در حالیکه چندین روزه از اول سال توی فکر نوشتنش بودم و عقب میفتاد یجوری. راستش الانی که دارم مینویسم ساعت 3:07 هست و یه ساعت مونده به سحر روز 12 رمضون فک کنم. اول دوست دارم در مورد سال 1401 بنویسم که خیلی چند هفته گذشته بهش فکر کردم.
اینکه عیدش اینجوری شروع شد که توی دیوار بودم، خیلی فکر رفتن از ایران برام پررنگ نبود و تجربه کاری خوبی رو داشتم. تیم و شرکت حرفهای بودن و فضای ایران هم با تموم بدیهاش خیلی ناامید کننده نبود برام. اون موقعا خیلی ادم متشرعتری بودم و احکام رو رعایت میکردم. به همکارام مثلا دست نمیدادم و نمازمو میخوندم مرتب. بعدشم ماه رمضون شروع شد و توی دیوار فک کنم من و مسعود فقط روزه میگرفتیم. راستش نمیدونم از کجا شروع شد دقیق . کلاس تسهیلگری دینی دو مقصودی کی بود دقیقا ولی سال 1401 واقعا جایی بود که نمود بیرونی و تغییر رفتاری توی موضوعات دینی رو تجربه کردم. از رابطهای که چندماهی تا اواخر تابستون درگیرش شدم و بسیار متفاوت بود و عجیب. فضایی که با ر.ع. داشتم و سفری که رفتیم شمال. مراسم ده سالگی شرکتمون و اتفاقات درونش و در نهایت هم تموم شدن اون رابطه. بعدشم تموم شدن همکاریم با دیوار. شب تولدی که به عجیبترین حالت گذشت و یه رابطه ناقص رو تموم کردم و تصمیمی که با همه سختی و دل بریدن از ایران گرفتم و یه عالمه تراپی و بحثی که با خونوادم داشتم سرش.
دعواهام با مامانم و بابام سر موضوع زندگیم و مدل دینداری خودم که چقدر تغییر کرد. اینکه برای چندین ماه کلا همهچی رو گذاشتم کنار و در نهایت تصمیم گرفتم مسلمون بشم. دو ماهی که انتهای سال گذاشته بودم زبان بخونم و اپلای کنم اما با ش. اشنا شدم توی اون شب عجیب و یکی از عجیبترین ماههای زندگیم رو گذروندم. فکر میکنم برای اولین بار توی زندگیم عشق رو تجربه کردم و هنوز هم میتونم بگم که بعد از دو ماه دوستی که تقریبا شبانه روزم رو باهاش گذروندم باز مثل روز اول برام تازه و جذابه.
راستش ش. مدل دینداری و ... اش با من متفاوته و اصلا توی این فضاها نیست و یجاهایی انگاری توی این دو راهی قرار میگیرم که بین خدا و ش. باید یکی رو انتخاب کنم. این موضوع خیلی برام حلشده نیست ولی به لحاظ احساسی چنان با ش. درگیرم که یجاهایی انتخابم ش. بوده تا خدا. امیدوارم خدا منو ببخشه. اون بنده خودشو بهتر میشناسه. والا خودم نمیدونم الان دقیقا چرا اینقدر من با این بچه درگیرم ولی میدونم الانی که دارم مینویسم سرشاز از ایموشن هستم نسبت به این بچه.
هزارتا ترس و ناامنی هم دارم باهاش که خیلی وقت بود برام بالا نیومده بود. در کنار تمام احساسای قشنگی که باهاش تجربه میکنم همش حس میکنم براش کافی نیستم.
راستش خیلی حال عجیبیه که بعد مدتها با یه نفر دارم تجربهاش میکنم و با اینکه نمیدونم باهاش به کجا خواهم رسید و اخرش باهاش ازدواج میکنم یا ... ولی به هیچ عنوان از چیزی که باهاش شروع کردم و دارم پشیمون نیستم.
الان باید برم سحری اماده کنم بخوریم ولی در ادامه احتمالا باز بیشتر بنویسم (: