جاندار بی جان
جاندار بی جان
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

این نوشته بدتر بود یا امروزم؟


امروز خیلی اوضاعم خوب نبود به هم ریخته بودم .از خستگی بود .منی که عادت ندارم دو روز پشت سر هم رفتم فوتسال.خسته بودم وکلافه .

امروز از همان روز هایی بود که دلم میخواست یک نفر زنگ بزند و بگوید :سلام حالت چطوره ؟

من هم بگویم :هی .بد نیستم.

و او بخواهد که حالم را برایش توضیح دهم و من هم بعد دو سه بار نازکردن بگویم: خرابم.خراب.

آدم های زیادی اطرافم نیستند .به مهدی زنگ زدم که بگویم :مهدی ،بیا و حالم را بپرس.نازم را بکش . بعد هم گلایه کنم و بگویم :من خیلی وقت هست اینطوری به هم نریخته بودم.

مهدی با یاسین و حسن رفته بودند ویلای مهدی شان.به من هم خبر ندادند.من نمی‌رفتم ولی اگر زنگ میزد ،مایه ی دلگرمی ام بود.این اولین باری نیست که من را نمی‌گوید.بهانه اش هم همیشه جور است .میگوید میخواستم از درس نیوفتی.حس میکنم من را نمی‌پذیرد .خودمهدی میپذیرد ،جمعشان نمی‌پذیرد. یاسین حال و هوایش با من فرق میکند .زیادی لوس و نُنُر است.حسن هم که از وقتی زده جاده خاکی ،شده اندازه ی یک قاشق باریک و بلند. قاشقی به بلندای ملاقه

.حسن قاشقی .مدام جفنگ میگوید و به اصطلاح«منم» میزند.میگوید:الان من میتونم١٠نفررو دراز کنم.

حسن کتک زدن هایش که تمام شد. میگوید:اره کل شهر عاشق داداشتن ولی داداشت مثل عقاب تنهاست.دلم میخواهد یک مشت بزنم توی صورتش و بگویم :گوه نخور. بد بخت تو به خاطر یه دختر خراب خودتو به این روز انداختی.تو الان راه میری میخوری به دیوار بعد میگی١٠نفر رو یه تنه حریفم.بد بخت ضعیف .همین «منم ،منم»گفتنات به این روز انداختت.میگفتی من اونقدر قویم ،معتاد نمیشم.چیشدبدبخت.ها

***

مهدی که رفته بود پی عشق و حال با رفیق های گرمابه و گلستان،می ماند مبینا.

مبینا دختری است که تازه با او آشنا شده ام.من با خودم عهد کرده بودم تا کنکور را نداده ام زندگی ام لا به لای همین دستکش های بوکس و وزنه ها و کتاب ها بگذرد و هیچ دختری را به خودم نزدیک نکنم. چون امسال برای سال سوم داشتم به جنگ غولی میرفتم کهدوبار بدجور از او شکست خورده بودم .اما اتفاقی بود که افتاد .خیلی هم با خودم کلنجار رفتم که بگذارمش کنار ولی نشد.دو سه باری،به طور کاملا عمدی چیز هایی گفتم که بگذارد و برود .سو تفاهم برایش پیش بیاید و بگوید چه پسر گستاخ و پررویی ولی نشد.از حق نگذریم دختر خوبی است .

دوست داشتم زنگ بزند و بگوید :سلام .

تا من هم بدون فوت وقت بگویم :خرابم خراب.

ولی از او انتظار زیادی نیست .مریض شده و دیشب هم نتوانسته بخوابد تازه باید با همان وضع می‌رفت سر کار.حتی اگر مریض هم نباشد،با دنیای من بیگانه است .نمی‌داند ،وقتی که زنگ بزند چه اتفاقی در دلم می افتد .

مهدی و مبینا اگر می‌دانستد هر وقت که اسمشان روی گوشی ام می افتد .چند بار دلم رنگین کمانی می شود و چقدر مشتاقم با آنهاحرف بزنم.هیچ وقت قطع نمی‌کردند که زنگ بزنند.

داشتم همینطور فکر میکردم که حمید رضا زنگ زد .حوصله اش را نداشتم .من دلم میخواست فقط با دونفر صحبت کنم نه هیچ کس دیگر.

میماند یک راه .بروم یک جایی که هیچ کس نباشد ،یک نامجو یا چاووشی یا شجریان بگذارم و یک ساعت گریه کنم تا کرختی ام برطرفشود.از شانس بد ما هم هوا آنقدر سرد است که نمی شود رفت جایی.خانه هم خالی نمیشد که بتوانم بدون ملاحظه ،عر بزنم.

الان بغض مثل خلط توی گلویم است و نمی توانم جلوی بقیه تُف کنم.قورتش میدهم و تلخی را مجبورا تحمل میکنم.

حالتان با خواندنش بد شد نه.من دارم زندگی اش میکنم🙂

بیا تو ،چای دم کردم☕️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید