چند وقتی بود حسرت یک گریه به دلم مانده بود اشکهایم خشک نشده بودند فقط نمیخواستند به دنیا بیایند آنها هم فهمیده بودند این دنیا جای قشنگی نیست. اسپیکر را برداشتم و رفتم توی اتاقم اول قطار خالی هید و هدایتی را گذاشتم ناگهان یادم آمد یک آهنگ فراموش شده را.همان آهنگی که این روزها نیاز بود. اگر یک آهنگ میتوانست اشکم را در بیاورد همین بود:« مریم »از طاهر قریشی
صدا را تا آخر زیاد کردم. اسپیکر را بغل گرفتم رسید به آنجایی که طاهر میگوید :
همچون نسیم از برم بگذر. یک دقیقه در دیدهام بنگر
شاید نشانی ز مهر و وفا در چشم تو بینم بار دگر
را که گفت بغضم ترکید تا آخر آهنگ گریه کردم بلند شدم و آهنگ را از اول گذاشتم.
بغضم یک تیکه نبود پر از وصله و پینه بود عین یک لحاف چهل تیکه. این دو یا سه ماهی را که درست و حسابی گریه نکردم را گریه کردم.گریهام که تمام شد گفتم کون لقه درس بیایم و بنویسم. حدوداً ۲۰ روزی بود که اینطور ننوشته بودم نوشتههایم همهشان در قالب صفحات صبحگاهی برای نظم گرفتن زندگیم بود، ربات وار بود نه دلی. احساس پشتشان نبود .از روی اجبار بود .رک بگویم ۲۰ روزی بود که قلمم هم گریه نکرده بود.
همان چند قطره اشک چقدر تاثیرگذار بود آنقدر سنگین شده بودم که یادم رفته بود میتوانم چقدر سبک باشم؛ روحم کرخت شده بود.
اگر توی یک جمله خلاصهاش کنم :گریه کیسه کشیدن مغز است.