ویرگول
ورودثبت نام
حدیث ذوالفقاری
حدیث ذوالفقاری
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

هیچ پر از خالی

میدانی، مجموعه‌ای از تناقض در من ریشه دوانده و آنقدر زیسته‌امشان که راهی برای گریختن نیست. چگونه بگریزم از لخته‌های دلمه بسته در کبد روحم؟ از ترک‌های نازک قلب روح چگونه توان گریخت؟ تصور کن شاهرگ روحم را که پاره است و بجای خون، اشک از آن فوران می‌کند. اما شاید بگویی خوب این خود یکپارچگی‌ست. تو افسرده‌ای و این ساده است. کجای این متناقض بود؟

آه دوست همدرد من... تناقض من جسمی است که برای زیستن تقلا می‌کند. قلبش می‌تپد، پایش می‌دود، دستش می‌نوازد و حتی لبش می‌خندد اما روحم... آه که روحم مقابل جسمم قد علم کرده است.

او می‌خواهد پر بکشد و به آسمان‌های سوت و کور کوچ کند و جسمم هر روز گستاخ‌تر از دیروز، تقلای زیستن می‌کند.

من در این تناقض و کشمکش میان روح و جسم، دارم زندگی می‌کنم. اما به راستی این من به اجبار زنده کیست؟ وقتی نه روحم و نه جسم، پس کیستم؟ کیستم که در شکاف بین روح و جسم کز کرده‌ام؟ کیستم که نه تمایل به سکوت مطلق دارم، نه شلوغی ممتد؟ نه پای رفتن دارم و نه دل ماندن، نه رنگی‌ام و نه خنثی. نه عاشقم، نه منزجر. نکند من هیچم؟

صبر کن بمان. اوج تناقض را یافتم. من هیچ پر از خالی‌ام. همان خالی‌هایی که سنگین‌اند. مانند طرد شدن‌ها.. مانند دویدن‌های به سمت پوچی. تو در آن لحظه دویدی و سرشار بودی از حس رسیدن. اما وقتی رسیدی به چه رسیدی؟ به پوچی. پس چه بناممت سزاوارتر از "هیچ پر از خالی"؟

هیچ
عاشق کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید