نویسنده (خودم)
نامبخش:زخم باز
کجاست آن روزگار قدیم؟ کجاست آن فردوسی پاکخواه؟ کجایند آن دلیرمردان خونبهجگر؟
که قصهی تلخ تاریخ دوباره آغاز شد...
دوباره پدر تیغ بر سر پسر زد.
دوباره جهان از آتش به خون شد.
اما کیست اندوهگین؟ اندوهگینان کیست؟ رستم؟
دوباره آن قامت فیلمانندش، آن چشمهای جغدگونهاش،
اشکهای تمساحوارش و چشمهای آلوده به خونش،
تکیه زد بر تخت سنگ.
زمین زیر پایش از اشک او سیراب شد.
جنگلی سرسبز پدیدار گشت.
آسمان دست دلداریاش را دراز کرد.
خورشید چشمهای مهربانش را گشود.
آری، قصهی ما این است:
بعد از مرگ سهراب، چه شد؟
با دلی خون میگوید:
«چه کردم؟ چرا کردم؟ چرا کردم؟»
هزاران بار میگوید.
سنگ از گفتن او میشکند.
آرام چشمانش را میبندد.
ناگهان احساس کرد در جایی دیگر است.
چشمانش را گشود.
خود را مقابل فردی دید با عصای زمردین،
که سر آن ساعت کوکی بود و تاجی از ساعت پیران بر سر داشت،
و بر تخت زمان نشسته بود.
رستم، که اعصابی نداشت، فریاد زد:
«فکر نکن فراموشت کردم!
میدانم چه میخواهی.
من نمیآیم!»
پادشاه زمان گفت:
«قولت را که یادت هست؟
پسرت بمیرد، و تو در دنیاهای دیگر برای من کار کنی.»
رستم گفت:
«من نمیخواهم!
حال انتقام پسرم را از تو خواهم گرفت!»
پادشاه زمان گفت:
«او را ببرید به سیاهچال!»
و ناگهان رستم خود را در دنیایی تاریک دید.
ناراحت شد.
چشمش را بست.
رفت به زمانهای گذشته.
در آن دوران قدیم، رستم جوانی ساده بود.
دهانش بوی شیر میداد.
فکر میکرد هر کاری مجاز است.
نمیدانست تنبیه سختی در انتظارش است.
آن دوران، او پادشاهان را میکشت.
اما نمیدانست کشتن آنها باعث از بین رفتن حیات میشود.
اولین پادشاهی که کشت، پادشاه دریا، شهر کلاک بود.
وقتی او را کشت، خشکسالی چند دههزار ساله رخ داد.
بقیه را از صفحهی هستی محو کرد.
اما نمیدانست تقدیر سختی در انتظارش است.
یاد روزی افتاد که تنها راه رهایی، بستن پیمان بود.
مدام میگفت:
«چرا بستم؟ ای وای بر من!»
در همین توصیف و تواصیف،
ناگاه رستم به خود آمد.
دید فردی پشت سر اوست.
گفت:
«کیستی مرد؟ نمیبینی عزای غم گرفتهام؟»
آن فرد با صبوری گفت:
«من گلآقا هستم.»
رستم اشکهایش را پاک کرد.
گلآقا فردی بود با کلهای گلی ارغوانی،
با گلبرگهایی پهنپیکر.
هرچه از توصیفات این مرد بگوییم، کم گفتهایم.
بهراستی گلآقا مردیست با قد کوه و عمر نوح.
گلآقا، پس از کلی تعریف از خود، به رستم گفت:
«من راهحلی برای بازگرداندن پسرت دارم.»
رستم از هیجان در خود نمیگنجید.
گلآقا ادامه داد:
«آرام، آرام...
من تنها از تو کارهایی میخواهم.
تو باید به من کمک کنی.»
رستم به نشانهی پذیرفتن، دست داد.
گلآقا گفت:
«اول باید قاتل پسرت را پیدا کنیم.
و بعد، اولین مأموریت را انجام خواهی داد.»
رستم در فکر فرو رفت.
رفت در عالم رؤیا.
با خود گفت:
«پسرم را دوباره خواهم دید...»
گلآقا گفت:
«من به تو گلبرگهایی از خودم میدهم.
با آنها سفر میکنی و به دنیاهای دیگر میروی.»
رستم در دلش تنها یک چیز بود:
پسرش.
گلآقا گفت:
«اول باید به چندین سال آیندهی سرزمین پارس بروی،
و خدای شاهنامه را پیدا کنی.
همچنین باید بفهمی چه کسی توطئه کرد و باعث مرگ پسرت شد.»
رستم گلبرگ را لمس کرد.
وارد سیاهچال زمانی و حلقههای زمانی تودرتو شد.
چشمانش را بست.
نوری که نه از آفتاب و نه از هیچ منبعی دیگر بود،
چشمانش را کور کرده بود.
نمیدانست چه کند.
ناگاه وارد دنیایی جدید شد.
خود را در پارکی دید،
روبروی مجسمهای زیبا.
اما آن مجسمه راحت نبود.
انگار چیزی را سالیان سال نگه داشته بود.
رستم آنقدر مشغول پسرش بود که متوجه مجسمه نشد.
با نعرهای خروشان گفت:
«کجایی ای خدای ناعدالتی؟
کجایی ای مرد دروغ و دورویی؟
بیا با من بجنگ!»
صدایی ترک آمد.
رستم باز شروع کرد از فردوسی بد گفتن.
آنقدر عصبانی بود که صدای ترک مجسمه را نمیشنید...