صدای برخورد قاشق چایخوری مهربانو به دیواره لیوان تمام سرمو پر کرده. تمام اتاق پر شده از نور خورشید، انقدر که حتی از دو لایه پرده ی نصب شده کنار تختم عبور میکنه و صورتمو گرم میکنه. خودمو جمع میکنم لای پتو. پریسا با تلفن حرف میزنه و من بین خواب و بیداری یک صبح پاییزی ام . دوباره خواب جنگ میبینم، این جنگها هیچوقت تموم نمیشن. از روزی که پاندورا باز شد و همه ی شر و بدی و بلاهایی که زئوس برای اولین انسان(اپی مته) فرستاده بود جز یکی که داخل جعبه موند، همه جا رو گرفتن؛ همیشه جنگ بوده و امید، تنها راه نجاتمون از این وضعیت. پریسا صدام میکنه و از طعم بهشتی چای مهربانو میگه؛ با خنده میگه آخه من رفتم اونجا!! باید امید داشته باشیم فهیمه. امید!! چه واژه ی آشنایی! یهو یادم میاد فقط یه شر که خیلی ناشناخته بود داخل جعبه موند و اون اسمش چیزی جز امید نبود. امید بدترین بلاست پریسا...
راستی پریسا، بهشت کجاست؟
پی نوشت: اسامی واقعی هستن اما این روزها از هیچکدومشون خبری ندارم شاید یه روزی داستان همشونو نوشتم البته اونجا اسمشونو عوض می کنم.